دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

آرزوهای آموخته شده

پیش نوشت: این مطلب را در ۱۳ آبان ۹۲ نوشتم. اما چون برای بحث این روزهای خودم (با متمم تا نوروز) لازمش داشتم، آن را اینجا می‌آورم تا با خواندن دوباره‌اش، مطرح کردن گام بعدی راحت‌تر باشد.

معلم کلاس اول، سوال تکراری همه‌ی سالهای گذشته را دوباره پرسید: «وقتی بزرگ شدید، می خواهید چه کاره شوید؟»

بچه‌ها هم پاسخ‌های تکراری سالهای گذشته را تکرار کردند: «دکتر. دکتر. مهندس. دکتر. مهندس. مهندس. فضانورد. دکتر. مهندس».

همه می‌خواستند وقتی بزرگ شدند به «جامعه» خدمت کنند.

هنوز نخستین حروف الفبا را نیاموخته بودند. هنوز دنیا را ندیده بودند. هنوز کشور را نمی‌شناختند. اما پدرها و مادرها و رسانه‌ها کار خود را خوب انجام داده بودند.

یادشان داده بودند که اینجا سرزمین دکترها و مهندس‌هاست. یادشان داده بودند که اینجا «مدرک» خود یک «شغل» است. یادشان داده بودند که وقتی بزرگ شدی و خواستگاری رفتی، اگر بگویی مهندسی، کسی نمیگوید شغلت چیست.

یادشان داده بودند که فضا، فضای ناامنی است.

یادشان داده بودند که این جماعتی که در اطرافتان زندگی می‌کنند، دوست دارند شما «دکتر و مهندس» شوید. و تو اگر می خواهی رسوای جماعت نباشی، همرنگ جماعت باش.

حتی یادشان داده بودند که در خلوت خود، به خانه و ماشین و ثروتی که دکترها و مهندسها دارند فکر کنند و در کلاس خود، از «خدمت به جامعه» بگویند.

پدرها و مادرها، تنها نکته‌ای را که برای نگونبختی فرزندانشان لازم بود، خوب آموزش داده بودند. خیلی خوب. یادشان دادند که برای انتخاب آرزوهایت، به آرزوهای اطرافیانت فکر کن و نه به میزان رضایتی که پس از تحقق آرزوهایت تجربه می‌کنی.

بچه‌ها، آرزوهایشان را گفتند. یا بهتر بگویم: آرزوهای پدرها و مادرهایشان را تکرار کردند.

بچه‌ها، به همکلاسی خود که قرار بود فضانورد شود، خندیدند. در حالی که او تنها کسی بود که آرزوی خودش را گفت.

هجده سال گذشت.

برگه‌ای را پیش رویشان قرار دادند با هزار خانه‌ی سفید و یک قلم که با آن می‌توانستند سرنوشتشان را خط‌‌ خطی کند. با دقت و تمرکز. هیچ خانه‌ای نباید نیمه سیاه می‌شد. یا سیاه سیاه یا سفید سفید.

در اینجا، باید منتظر می‌ماندند تا دانشگاه‌ها، آنها را انتخاب کنند و به آنها بیاموزند که باید چه چیزی را دوست داشته باشند.

یکی که در دلش همیشه دوست داشت باستان ‌شناس شود، مهندس شد.

یکی که در دلش دوست داشت مهندس شود، حسابدار شد.

آنکس که می‌خواست حسابدار شود، پزشک شد.

تنها کسی که راه خودش را رفت، آن فضانورد دوران دبستان بود که رویایش را خودش انتخاب کرده بود. او بزرگتر شد و دنیا را بهتر شناخت و تصمیم گرفت به جای فضانورد شدن، نویسنده شود.

او بعدها آموخت: در جامعه‌ای که مردم، تو را مانند خودشان می‌خواهند، مانند خودت بودن حتی از فضانورد شدن سخت‌تر است.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


115 نظر بر روی پست “آرزوهای آموخته شده

  • الهه گفت:

    سلام،آقای محمد رضا ،بسیار عالی بود ،ممنونم از همه ی زحمات شما.

  • مینو گفت:

    و چقدر بده آرزوهات بهت دیکته شده باشه

  • ناشناس گفت:

    راستی یادم رفت این سوالم رو بپرسم
    شما که ام بی ای خوندید میشه بگید که آیا با بازاریابی و مارکتینگ ارتباط داره؟
    در کل میشه مطلبی هم در مورد بازار یابی بنویسید؟ چون وقتی همه اسم بازار یابی رو میشنون یاد همون کسانی میفتن که سر ظهر تماس میگرند و خواب ظهر طرف رو حروم میکنند . در واقع یک کار نه چندان جالب انگیز
    لطفا اگه منابعی رو هم در مورد بازاریابی میشناسید معرفی کنید . کلا خیلی دوست دارم در این زمینه بدونم اگه راهنمایی کنید ممنون میشم . فکر کنم این هم از این رشته هایی هست که اولش تو ایران – البته خیلی ببخشید از این واژه استفاده میکنم- خزه بعد از ۴۰ یا ۵۰ سال همه براش سر و دست میشکنند درسته؟ اگه بازار یابی زیر شاخه یا هر مورد دیگری هم داره میشه معرفی کنید؟ در این زمینه خودتان مقاله ، ترجمه یا تالیف دارید؟ کلاس و دوره های آموزشی چطور؟
    کلا استاد بازار یابی چیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    ممنون
    ممنون

  • ناشناس گفت:

    عالی بود
    واقعا خوندنش الان تو این مکان و در این زمانی که هستم چسبید
    ممون
    آقا این کتاب مذاکره شما رو چطوری میشه پیدا کرد؟؟؟؟؟؟

  • آمیتریس گفت:

    انگار بدنیا اومدیم که آرزوهای پدر و مادرا رو برآورده کنیم و در نتیجه آرزوهای خودمون کمرنگ میشن و بعد از یه مدتی دیگه فراموش بطور کلی میشن و شاید اگه آدم خوش شانسی باشیم با خوندن دست نوشته های شما استاد، دوباره به یادشون میافتیم. آرزوم بودم موسیقی و نقاشی رو یاد بگیرم اما متاسفانه…
    استاد همیشه میگم بچه های اول خانواده ها، موش آزمایشگاهی هستند و همیشه قربانی نظریات و خواسته های بزرگترها میشن، نمیدونم چقدر واقعیت داره ولی در اطرافم اکثر بچه های اول این شرایط رو دارن، اما در مورد بچه های بعدی این مورد کمتره ، مثلا در مورد خواهر خودم ، اینقدر مقاومت کرد تا رشته مورد علاقه اش رو برای تحصیل انتخاب کرد.
    بعضی وقتا نگران آرزوهای بچه های آینده میشم ، آخه اکثر خانوده ها تک فرزند هستند ، پس آرزوهای اونها چی میشه …
    بابت نوشته ممنونم

  • ليلا گفت:

    و مني كه دوس داشتم نقاش شوم مديريت خواندم …. 😀

  • انصار گفت:

    بدتر از پدرومادر ها، اینه که جامعه و دولت و ابر قدرت ها آرزوها را بهت بیاموزند… 🙁

  • معصومه گفت:

    سلام
    واقعا خود بودن سخته و چقدر هم لذت بخشه اون احساس رهایی که توش هست عجیب روح آدمو نوازش می کنه و صد حیف این حس رو فقط گاهی می توانیم تجربه کنیم ما ناچاریم برای دیگران زندگی کنیم اینو بیشتر از هر چیز و هر کس جامعه به ما یاد داده برا همینه ما دچار بیماریهای مختلف میشیم .

  • مریم گفت:

    محمد رضای عزیزم سلام
    من بچه که بودم به خاطر همین مسائلی که گفتی میخواستم دکتر بشم ولی تو دبیرستان موقع انتخاب رشته فهمیدم که اگر پزشک بشم همیشه حالم بده وخودم بیشتر از همه نیاز به پزشک دارم!! برای همین به فکر مهندسی افتادم والانم دانشجوی مهندسی برقم .درسته رشته ما اسون تر از پزشکیه ولی روی شونه های من سنگینی میکنه هنوزم .نمیدونم یا من به اندازه کافی برای این رشته باهوش نیستم یا خصلت این رشته همینه.ولی فقط میدونم که هیچ رشته دیگه ای را جز برق دوست ندارم.یعنی ممکنه همیشه تقصیر خانواده یا جامعه نباشه شاید مشکل بزرگتر اینجاست که خیلی از ماها نمیدونیم واقعا چی برامون مناسب و ما برای چی ساخته شدیم. حداقل مشکل من این بوده وهست .حالا تحصیلات که یه بخش از زندگیه مثلا من به عنوان یه کار خارج از درس هم نمیدونم به موسیقی علاقه دارم یا نقاشی یا سفالگری و…. و هر کاری شروع میکنم وقتی اولین سنگ جلوی پام میفته مثلا استادم با هام رفتار مناسبی نداره یا تشویقم نمیکنه اون کار ول میکنم.
    محمد رضا از کجا میشه فهمید که علایق ادم چیه ؟ من به صورت حضوری به دکتر شیری هم اینو گفتم و اون به من کلاس نبوغ زندگی شما رو معرفی کردش .دوست دارم نظر شما رو هم بدونم
    البته عجله ای نیست هر وقت وقت داشتی و اگه تمایل داشتی جوابمو بده. سپاس گذارم برای همه چیز.
    راستی فایل مذاکره تلفنیتون استاد بی نظیر بودش.

  • علیرضا گفت:

    محمدرضا جون با ابنکه از دستت خیلی ناراحتم ولی این پستت خیلی قشنگ بود

  • مسعود گفت:

    یادش بخیر ، سالها قبل تلویزیون سریال مجیدو پخش می کرد ، طرف دوست داشت مرده شور بشه !

  • نويد گفت:

    سلام
    همه ما به نوعي درگير اين آرزوي آموخته شده يا به نوعي اهلي شدن در جامعه هستيم(به اين معني كه افكار آزاد و كلام ياغي مونو زير پا ميذاريم تا اقبال عمومي جامعه رو بدست بياريم) و برخي مثل من تا ارشد هم پيش رفتند!!! اما من هيچ وقت به پدر و مادر يا جامعه ايراد نمي گيرم كه چرا متفاوت نبودند و نگرشي جديد نداشتند! و ميخوام يك نكته رو در مقابل حرف هاي شما بزنم كه شايدم چندان مورد قبول نباشه اما بايد قبول كنيم نسل پدران ما نسل بي سوادي بود…منظورم از سواد علوم تجربي و آكادميك بود كه نيروهاي كاري جامعه بودند من يادمه خيلي بچه كه بودم تو محلمون فقط يه آمپول زن بومي بود و يه دكتر هندي !!! و مهندسين شركت نفت هرچند انگشت شمار اما قابل احترام بودند و داراي جايگاه مالي و اجتماعي بالا!! لذا يه نسل (جوونياي والدين ما) به توفيق اونها نگاه كردند و دلشون خواست كه بچه هاشون همون شكلي بشن!!! و ما از اونجا كه حس زد خارجي داريم از كار كردن زير دست مديران و مهندسان آمريكايي و اروپايي آزرده ميشديم به اين سمت و سو رفتيم….. و قول ميدم اگر امروز دكتر و مهندس مثل اون ايام جايگاه شغلي و مالي داشت اينقدرها هم بهش حمله نميشد! اما لازمه يه خاطره ي جديد براتون بگم از نسل بعد اين مرز و بوم، چرا كه جامعه ي امروزي داره آرزوهاي بچه هاي نسل بعد رو ميسازه و از اونجا كه من با بچه هاي دبيرستاني هم سر كار داشتم مغزم آتيش ميگيره …..چند ماه پيش يكي از شاگرداي سال ۸۶ رياضي پيش دانشگاهيمو ديدم ، شيطون و با هوش و شرور با يه ذوق و شوقي اومد جلو ….گفت سلام آقا…منو شناختي ؟ طبق معمول اسمش يادم نبود اما جزئياتي گفتم كه از اسم دقيقتر بود و خوشحال شد كه يادم مونده منم با ذوق و شوق گفتم دانشگاه ميري ؟ چيكار ميكني ؟ ……چون از عقايد من خبر داشت سرشو انداخت پايين و با يه خنده ي با حجبي گفت آقا من دانشگاه نرفتم گفتم عيب نداره برو خدمت و كار كن گفت نه آقا …. با من و من گفت: من رفتم حوزه آيندش بهتره !!!!!!!!!!!!
    شمحمدرضا اميدورام اين كامنت منو بخوني و نظرتو بگي چون آرزوي آموخته شده ي نسل بعد عجيب و غريب تره !!!
    اين كامنت از سوز دلم براومده و اميدوارم بهش بپردازي!!!

    • نويد گفت:

      گمونم نظرم حساسيت برانگيز بود 🙂

    • نوید جان.

      اولا اون دوستمون که رفته حوزه یک مقدار دیر اقدام کرده. اساساُ به تعبیر زیبای ویل دورانت هر تفکری در این ناحیه‌ی جغرافیایی به طور متوسط ۳۰ تا ۵۰ سال دوام داره. ایشون کمی دیر به قافله رسیدند.
      مثل سرمایه‌گذارانی که پس از گران شدن سهم و تقریبا در زمانی که قیمت ثابت شده یا رو به افول هست اقدام به خرید می‌کنند.

      اما در کل، این حرف رو قبول دارم که نسل اندر نسل، ما آرزوهای نسل بعدی رو می‌سازیم. اما هر چه جامعه به سمت فردگرایی بره قاعدتا این تاثیر نسل قبلی کمتر میشه

  • صبا گفت:

    سرنوشت کاری من رو هم کنکور تعیین کرد و پدر و مادرم اصراری برای اینکه چه کاره بشم نداشتند ( البته هر از گهی مادرم میگفت دبیری بهترین شغل واسه خانوماست ، و من هم گوشم بدهکار نبود و الان پشیمانم!!!) علوم پایه در یکی از بهترین دانشگاههای ایران خوندم و الان چند ساله کارمندم ! کارم بد نیست اما ازاینکه هر روز ۸ ساعت سر کار باشم آزرده خاطرم !!!
    الان که از دخترم میپرسم بزرگ شدی دوست داری چه کار کنی ، میگه من دلم نمی خواد کار کنم می خوام نقاشی بکشم ! خوشبختانه شرایط زندگی های سخت امروز ما باعث شده بچه هامون بهتر فکر کنند و از همین حالا راهشون رو انتخاب کنند!
    استاد عزیز اگه براتون امکان داره مطلبی در خصوص زندگی زنهای امروز ایران که بین سنت و مدرنیته ، کار بیرون و خانه و نگهداری از فرزندان درگیرن ، بنویسین تا مث همیشه از نگاه عالمانه تون به مسائل درس بگیریم. موفق باشید

  • عباس گفت:

    سلام. مثل همیشه نوشته هاتون زیبا و تکان دهنده است و حرفی برای گفتن باقی نمی مونه.

  • پریسا گفت:

    او بعدها آموخت: در جامعه‌ای که مردم، تو را مانند خودشان می‌خواهند، مانند خودت بودن حتی از فضانورد شدن سخت‌تر است.

    واقعا سخته…..
    محمدرضای عزیز شما و این قبیله ی مجازیتون دله آدمو قرص میکنه واسه خودش بودن……

  • setayesh گفت:

    من همیشه دلم می خواست خواننده شوم اینکه استعدادش رو دارم یا نه یک بحث دیگه س. ولی با گفتن این ارزو فقط به بی دینی متهم میشوم شرکت در کلاسهای موسیقی نیز اون حس خواستن من رو ارضا نکرده.از اینکه تا اخر عمرم شاید به ارزوم نرسم غصه م میگیره.
    راستی استاد مسیری وجود نداره که ادم هم دینش رو حفظ کنه و هم به ارزوهاش برسه؟مگه قراره چقدر زندگی کنیم که اینقدر سخت گرفتیم؟

    • پذیرفتن هر چارچوبی، به معنای اینه که پذیرفته‌ایم در همان چارچوب فکر کنیم، زندگی کنیم و آرزو کنیم.
      دین چنان چارچوب عمیقی است که من خودم هم به عنوان یک دیندار جرات ندارم در جامعه‌ی دینداران از آن حرف بزنم!

      زمانی در انتقاد به کمونیست هایی که از کمونیسم دفاع می‌کردند می‌گفتند:
      این چه آزادی است که شما از آن دم می‌زنید اما وقتی می‌خواهید در دفاع از کمونیسم هم بنویسید باید در دنیای غرب این کار را انجام دهید؟!

      گاهی همین حس در مورد دینداری به من دست می‌ده. میخوام در دفاع از دینی که عاشقش هستم بنویسم اما احساس می‌کنم امنیت جانی نخواهم داشت جز اینکه در میان کافران زندگی کنم و از دین اسلام بنویسم.

      • مریم1992 گفت:

        محمدرضای عزیز این کامنت دقیقا حرف دل من بود که سالهاست داره اذیتم میکنه…
        ای کاش میشد بیشتر راجبش صحبت کنی محمدرضا شاید حرفات افرادی مثه منو آروم کنه..
        من برای طی کردن مسیر زندگیم ، تابحال سرعت گیر و چاله چوله های زیادی رو رد کردم اما واقعا نمیدونم که آیا جاده دین و آرزوهام هم مسیرن یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

      • امیر جواهری گفت:

        سلام محمدرضا
        با اینکه میدونم با توجه به دلیلی که گفتی نمی توانی در این مورد بنویسی و شاید اصلا دوست نداشته باشی بنویسی ، ولی خواستم حداقل تلاشمو در این مورد بکنم .
        یکم برام سخته درک کنم چطور انسانی مثل تو با دین کنار اومده ،چه تعریفی برای خودش از دین کرده و چطور این چارچوبو پذیرفته (آنهم دینی که من و احتمالا تعداد زیادی از افراد میشناسند)

  • افشین گفت:

    با سلام
    نمی دونم اشکال از بافت سنتی جامعه ماست که می خواد همه چیز رو به ما تحمیل کنه یا خودمون.ایراد از منه یا جامعه فرد ستیز که می خواد از لباس من از نوع حرف زدنم از لهجه شهرستانیم از سبک ساده زندگیم تا تفکراتم دینم نحوه نگاهم به زندگیم رو کنترل بکنه.اینقدر که همه رو می خواد تبدیل به یک تهرونیه پولدار و مذهبی شیعه و امام حسینی و رانت خور مدرک دکتری و فامیل این و فامیل اون بکنه.بعد میگن چرا همه میان تهرون.بابا من که اینجوری نیستم ،چی هستم؟شهروند درجه ۲؟حتما ایراد از منه.پس من هم تو خودم گم میشم.افسردگی میگیرم و تو خیال خودم از همه بالاتر میرم این سرنوشت کسی هست که از مبارزه برای آرمانش می ترسه.من از جنگیدن برای باورهایی که حتی شک دارم مال خودم بوده یا بزور بهم تلقین شده خسته ام…

  • مرتضی گفت:

    من از بچگی عاشق پزشکی بودم.
    دوست داشتم جراح بشم. فقط به عشق یک چیز.اونم این بود که برم تو اتاق عمل و بیام بیرون و
    طرف بگه : آقای دکتر چی شد؟
    منم بگم : پووووف، متاسفم!
    از اینجا به بعدش رو میتونید به همراه آهنگ های فریبرز لاچینی تصور کنید. ( مثلاً آهنگ برگ آشفته)
    اما بعدش وجدانم قبول نکرد، این بود که بی خیال پزشکی شدم.
    بعدش تصمیم گرفتم برم وارد حوزه مالی بشم که برم شهرداری کار کنم و زیر میزی بگیرم و یک ساله بار خودمو ببندم و برم همونجایی که دلبر خونه داره.
    بعدش فهمیدم الان مردم گرگ شدن، زیر میزی نمیدن.
    در نتیجه تصمیم گرفتم برم تو کار مطالعات استاندارد تا به عنوان بازرس برم سراغ پروژه ها، اون موقع میتونم الکی بهشون گیر بدم و اونا هم چون دستشون زیر منگنه منه، مجبورن زیر میزی بدن، اگر ندادن، پلمپ میکنم و اینبار ۲ برابر عرف بازار زیر درخواست میکنم شیرینی بچه ها رو بدن.
    ولی بعدش نشستم حسابی فکر کردم دیدم این خرده کاری ها افت کلاس داره. باید کاری کنم کارستون.
    پیش خودم گفتم خودم که سهله، جد و آبام مگه نون نمیخوان؟ بسه سختی کشیدن، مگه اونا آرزو ندارن؟ بالاخره ان مع العسرا الیسرا.
    پس از روزها فکر کردن راه حل را یافتم. راه حل قضیه در جنس مردمه. فعلاً دارم کارهای تحقیقاتی روی پوست مردم انجام میدم ببینم جنسشون از چیه.
    آخه به قول شاعر بزرگ ایرانی، جناب مرتضی :
    گر خسته ای از نان جو، گر تو خواهی نان گندم/ فروتن باش و افتاده، مردی باش از جنس مردم

  • اطهر گفت:

    سلام.واقعیتش نمیخواستم پیام بگذارم ولی متنه جالبی بود یه لحظه یادبچگی اوفتادم قبل ۱۰سالگی دوست داشتم دکتر بشم ولی جالبب اینجا بود که به درخواست معلمم و علاقه خودم همیشه همکلاسیامو جمع میکردم وبراشون کلاس رفع اشکال میگذاشتم بعد ۱۰سالگی بنابه شرایط جدیدم نمیخواستم پزشکی قبول شم ولی قبول شدم(یعنی رتبه آوردم) ولی جالب اینجابود که همیشه تا دیپلم هم شغل قبل ۱۰سالگی رو ادامه دادم تالیسانس هم همین تا فوق هم همین الان هم همین آینده هم همین…………………عاشقانه میپرستم کلاسمو و دانشجوها و دانش آموزامو

  • محمد مهدی گفت:

    درود محمد رضا

    خیلی از نگاه های سنگین آدما و حرف های کلیشه ای و نیش دار آدما رنجیدم اون وقتی که تصمیم گرفتم برم دنبال آرزو هام خیلی چیز ها را از دست دادم خیلی ها به من برچسب دمدمی مزاج زدند خیلی ها گفتند که این کار ها نشونه اینه که بچه ای و… این ها همش به خاطر این بوود که من کار و مدرک دانشگاهیم رها کردم و تو سن ۲۶ سالگی یعنی ۱ سال گذشته تا برم دنبال رشته ای که همیشه بهش علاقه داشتم ولی من هم درگیر همین گفته هات شده بوودم و نتیجه ای جز به لجن کشیده شدن عزت نفسم ندیدم .

    آره خوشحالم که آشنایی با تو از یکی دو سال پیش کمک کرد که این تصمیم بزرگ را بگیرم
    من اون رشته مهندسی متالورژی را رها کردم و رفتم سراغ روانشناسی که علاقه همیشگی بود واسم

    من به خاطر این تصمیم خیلی چیز ها را از دست دادم اما به جاش آرامش و عزت نفسم را بدست آووردم …
    الان که دارم این متن را می نویسم گریه ام گرفت به خاطر تمام روز های که نذاشتند راهی را که دوست دارم برم به خاطر تمام تحقیر هایی که شدم به خاطر سرکوفت هایی که این فرهنگ های غلط تو سرم زد

    مررسی محمد رضا خوشحالم که دوست خوبی البته اگه قابل بدوونی مثل تو دارم

    این ها را هم چون می دوونم از شنیدش خوشحال میشی می گم

    توی این یک سال تونستم موفق بشم واسه گرفتن مجوز برای برگزاری کارگاه های مهارت های زندگی
    چن هفته پیش هم اولین سخنرانیم را داشتم در مورد رفتار جراتمنانه
    و الان هم دارم خودم و آماده می کنم واسه ارشد روانشناسی

    من می تووووووووووووووووووووووونم 🙂

  • مریم1992 گفت:

    محمدرضای عزیز بنظرمن حرف ها و دیدگاههای تو واقعا قابلیت اینو داره که بشه روزی یه کتابش کرد… کتابی برای شناختن حقیقت ها و واقعیت ها.. و یادگرفتن مهارت افتراق بین این دو .
    کتابی از امروز ، و برای امروز و برای فردا…

  • طاهره جلیلی گفت:

    امروز صبح سر کلاس بودم و استاد داشت شدیداً غر میزد که چرا درس نخوندین و اینا! داشتم تو Facebook بالا پایین میکردم که این پست رو دیدم و خوندم!
    توی اون سرما و بارون دماوند، خیس عرق شدم و از کلاس اومدم بیرون! از صبح داشتم به انگیزه های نداشتم فکر میکردم که یهو شاهد از غیب به ما نازل شد با خوندن این پست! پرت شدم ۱۰ سال پیش به روزایی که مرگ روحمو حس کردم و ۱۰ سال بهش فکر نکردم! ۱۰ سال فقط خندیدم و فقط هی از خودم پرسیدم چرا من مثل آدمای دیگه هدف ندارم؟!! چرا هیچ خواسته ای ندارم که رسیدن بهش خوشحالم کنه و حس هیجانش آدرنالین خونمو ببره بالا!؟!!؟
    امروز یاد دختر ۱۶ ساله ای افتادم که چون به زور فرستادنش ریاضی بخونه و بهش گفتن انسانی به درد نمیخوره، تصمیم گرفت دیگه قید تنها انگیزه بزرگ شدنشو بزنه و فقط بزرگ شه و روزا بگذرن! یاد دختر بچه ای افتادم که گریه میکرد و از خیانت به خودش عذاب میکشید اما عزیزترینهای زندگیشم نفهمیدن چرا آه میکشه! ۱۰ سال گذشت اما حتی خودشم تا امروز نفهمید که آرزوشو که گور کرده همه چیزو باهاش داده! ۱۰ سال رویای وکیل شدن رو توی تختخوابم هر شب بازی کردم، بازم نفهمیدم چه بلایی به سرم اومده! اما امروز فهمیدم که ۱۰ ساله که من طاهره نبودم و داشتم نقشی که ازم خواسته شده بود رو بازی میکردم!

    دوستای مهربونم، محمدرضای عزیز
    من آرزومو و هدفمو به خاطر مهندس شدن از دست دادم، نه مهندس شدم و نه چیز دیگه ای! شدم یه آدم روزمره با یه زندگی بی هدف! حالم اصلاً خوب نیست! میخوام همه چیزو از نو شروع کنم، میخوام هدف داشته باشم، نمیدونم چیکار کنم! شاید یه روز بیشتر حرف زدم… حالم خوب نیست…

    • عليرضا داداشي گفت:

      سلام
      ترجيح مي دم اين سوال رو محمدرضا جواب بده ولي فقط خواستم بهت بگم:
      من ۴۱ سالمه و هنوز تو اين پستها با شما جوانتر ها مي پرم. تو ۴۱ سالگي هنوز تصميمات جديد مي گيرم و اقدامات تازه انجام مي دم. ۱۱ سال پس از پايان كارشناسي در كنكور ارشد شركت كردم. باداشتن كار كارمندي و زندگي و همسر و فرزند. سه ترمه ارشد گرفتم . از اون به بعد با يه عالمه دشواري، كارها و فعاليت هاي تازه شروع كرده ام. من با ليسانس حسابداري كارمند بانك شدم. ولي براي ارشد به انتخاب خودم مديريت اجرايي خوندم و براي قبولي در آن خيلي زحمت كشيدم. حالا پس از دوبار كه در دكترا قبول نشده ام باز هم مي خوام جدي تر شركت كنم.
      الان هنوز كارمندم . اما تدريس دانشگاهي هم دارم… مقاله هم كار مي كنم.. با انجمن هاي علمي همكاري دارم… و … راستش در محل كار هم آزار زيادي را تحمل كرده ام ولي آدم ها رو با خودم همراه كردم.
      خيلي به گذشته فكر نمي كم چون براي آينده يه عالمه برنامه دارم كه ترجيح مي دم وقت و انرزي ام صرف اون ها بشه.
      نمي خواستم اينهمه توضيح بدم ولي فكر كردم بدون جزئيات حرف زدن فقط حكم شعارهاي تكراري رو داره.
      من مهمترين اقدامم اين بود كه « خواستم». حالا به شما پيشنهاد مي كنم: «لطفاً بخواه.. در تو بود هرچه تمنا كني.»
      موفق باشي

    • یه دختر گفت:

      اره…منم قبول دارم…من یه دختر۱۵ ساله هستم کهتو بی هدفی گم شده…نمیدونم چی میخوام…ازقطعی شدن هدفم واهمه دارم که نکنه نتونم وگندبزنم به همه چیز.یادم دادن که رشته های بزشکی ومهندسی وداروسازی یعنی اثبات خودت که ایول داری وهمه روت حساب بازمیکنن
      چی بگم…یه دختری مثل من که تیزهوشان میخونه …واعتمادبنفس نداره وبی هدفه باید چیکارکنه…واقعاراسته…من تنوع طلبی دارم که توهیچ رشته ای ندیدم…گفتن استعدادت خوبه ورفتم تجربی.برای اینکه کلا تجربیای کشورخیلی زیادن هی گفتن وگفتن تانظربچه های عوض شه وبرن ریاضی وتجربی.هی گفتن مثلابرین تجربی …چی میشه؟یابشت کنکورین یامثلا حالا یه چیزی رفتین وتمام…بزشکی هم که قبول شین یعنی همش افتخارخونواده ومدرسه واخرش هی درس خوندن وسگ دوزدن خودت تودانشگاه…یه روزخودمو وکیل دیدم یه روزدکتریایه روزنقاش یایه روزنویسنده ولی انگارخودم مانع خودمم واسمشوگذاشتم تقدیر…

  • مینا گفت:

    این سوال کلیشه ای را از بچگی تا زمان دانشگاه بارها شنیدم. نه از خانواده .
    مدرسه ،معلم ها ، همکلاسیا و جامعه که ارزشها را تعیین می کردند.من در خانواده ای بزرگ شدم که چیزی بهم دیکته نشد. هیچکس نگفت چی بشی بهتره.دنیای دورو برم بهم خط میداد . علائق من از دانپزشکی تا معماری تغییر کرد. خنده داره چه دنیاهای متفاوتی.اولی برای موقعیت و اعتبار اجتماعی و دومی …. واقعاً علاقه ام بود.ولی کاملاً اتفاقی حسابداری خواندم!!! ( چون زود به پول می رسید) خوب این هم برای جامعه ارزشمند بود و فقط برای دل خودم و جبران مافات با مدیریت ادامه دادم. ..
    کاشکی لازم نبود آن کاری را بکنی که بتونی از قبلش پول دربیاری . کاشکی میشد خودت باشی . آنوقت شاید یک روزی میدیدی که یک نقاش، یک خوشنویس یا شاید هم یک داستان نویس تو گوشه و کنار این شهر زندگی می کرد که غم نان نداشت وبا عشق کار می کرد….

  • مريم گفت:

    من مهندس شدم. رشته ام رو دوست داشتم و با علاقه خوندم. با موفقيت هم اين دوره تموم شد. اما الان براي كار آرزوهاي زيادي در سر دارم كه محقق نميشه. هميشه دوست داشتم مدير يه شركت خصوصي كوچيك باشم كه توش پروژه هاي بزرگ انجام ميديم. اما مدرس شدم. مدرس موسسات آموزش عالي غير انتفاعي. از شغلم بيزارم. از شغلي كه توش پويايي نباشه و فقط داريم چيزايي كه بلديم رو به بقيه ياد ميديم. احساس پوچي بهم دست ميده. چيزي رو خلق يا توليد نميكنم!!!!

    • سعیده (آذر) گفت:

      مریم جان تولید علم رو فراموش نکن، این هم یه کار تولیدیه، نوشتن مقاله، کتاب و …باعث میشه این حس عدم پویایی و پوچی رو نداشته باشی …

  • aseman گفت:

    من دلم میخاست بازیگر شوم الان هم خیلی مجری گری را دوست دارم.

  • فریبا گفت:

    سلام استاد
    عالی بود متنتون زبان حال منو میگه همیشه دوست داشتم پزشک بشم ولی حسابداری قبول شدم اشتباه زندگیم بود ولی توش همه توانمو گذاشتم که وقتی دارم از بیت المال استفاده می کنم حداقل تباهش نکنم و…….
    امیدوارم بتونم برگردم و دوباره کنکور بدم مطمئنم اولین باری که خوب شدن حال یک انسان رو ببینم به تمام آرامشی که از زندگیم می خواستم رسیدم

  • نرگس ف گفت:

    من كه وضعم خيلي خراب بود مي خواستم دكتر مهندس بشم يعني هم دكتر شم هم مهندس 🙂 كلا در اين زمينه حرف زياده حالا از ارزو هم كه بگذريم بعضي ها توانايي ها و استعداد هايي دارند كه مي تواند از انها يك ادم تاپ در رشته اي خاص بسازد اما وقتي متوجه مي شوند كه خيلي دير شده و دكتر يا مهندس شده اند واقعا جاي استعداد يابي توي نظام اموزشي ما خاليه .

  • مهیار گفت:

    استاد من هم کاملاً با شما موافقم و همین کار را هم کردم.سال سوم دانشگاه تهران بودم که فهمیدم دارم عمر هدر میدم و نیمه کاره درس رو رها کردم و دنبال راه خودم رفتم. خیلی سخت بود . اما، استاد میترسم بعدها پشیمون شم . میترسم بعدها بچم بهم بگه چرا همه باباها دکتراند اما تو دیپلمی؟ چه کار کنم ؟ برم یک مدرک الکی بگیرم؟

  • حسین گفت:

    محمدرضای عزیز سلام
    من در همایش مذاکره مشهد شرکت کردم . لازم دونستم هم به خاطر اون روز و هم به خاطر تمام در سهایی که از ت طی این مدت دو سه ماه یاد گرفتم تشکر کنم . باور کن از روزی که برنامه عزت نفس تو رو گوش دادم زندگیم تغییر مثبت واقعی کرده . تو رو بهترین دوست خودم میدونم گرچه شاید در اون حد نباشم / بهترین لحظه ها رو برات ارزومندم . امیدوارم باز هم از نزدیک ببینمت / سپاس

    • حسین جان.

      ممنونم از لطفت. از دیدن خوبی های کوچک من و ندیدن بدیها و ضعفهای جدی که دارم. خوشحالم. خیلی خوشحالم که مشهد اومدم پیش شما

      • مجید صادقیان گفت:

        چه بی خبر میای مشهد آقا محمدرضا،درسته این روزا سرم شلوغ شده کمتر میتونم اینجا و متمم باشم، توان مدیریت زمان ام به حجم کاران نمی خوره، اما بدونم مشهد هستین حتما می بینمت.

  • مجتبی گفت:

    وقتی معلمم این سوال را برای انشا به ما داد شب خیلی فکر کردم که چه می خوام چون نمی دونستم؟ مهندس یعنی چی راننده یعنی کی؟ فقط دو تا رو نصف کاره بلد بودم یکی دکتر بود و اون یکی پلیس دکتر انتخاب کردم و از روی درس ابن سینا کپی برداشتم یه صفحه ای نوشتم. فرداش همه انشا شونو خوندن به جز من ، معلم انشا رو گرفت خودش خوند نمرشو داد و من اینطوری این موضوع کلیشه ای برای یه عمر راحت شدم.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser