پیش درآمد:
چند وقت پیش، به بهانهای در حال پیادهروی بودم که از جلوی ساختمانی رد شدم که خاطرات «نخستین سالهای زندگی کاری» مرا در خود پنهان کرده بود! سالهای ۷۸ و ۷۹ بود و من به تازگی وارد محیط کار رسمی سازمانی شده بودم. هیچوقت یادم نمیرود. چه تلخی های عجیبی بود.
یادم میآید که هنوز کاری برای انجام دادن نداشتم. هر روز سر کار میرفتم. مینشستم. خودم را با کاتالوگها مشغول میکردم. آرزو میکردم تا عصر کاری پیش بیاید که من انجام دهم و معمولاً بسیاری از روزها، کاری پیش نمیآمد. سختترین لحظهی روز، خداحافظی از مدیرم بود. وقت رفتن به خانه. و احساس تلخ اینکه تنها کاری که از عهدهی من برمیآید، «سلام و خداحافظی» است.
یادم میآید که فضای واحدی که در آن کار میکردیم تنگ شد و باید یکی از اعضای شرکت به واحد همسایه نقل مکان میکرد. طبیعی است که من را انتخاب کردند. چون بقیه باید نزدیک مدیریت میماندند تا کارهای روزانه را سریعتر سامان دهند. اما کسی با من کاری نداشت و میشد مرا در هر جایی مستقر کرد. مرا به یک واحد مستقل فرستادند و کار بدتر شد! اگر قبلاً به بهانهی سلام و علیک، میشد دیگران را دید. حالا فقط آخر هر ماه، مرا صدا مي کردند و چک حقوق را به دستم میدادند! چقدر احساس بدی بود. انگار که اعانه گرفتهای! در این یک سال، من با کاتالوگها زندگی میکردم! همهي آنها را باز میکردم. تمیز میکردم. سوسکها و مارمولکها را از کاغذها جدا میکردم و همین!!
یادم میآید که مدیرم بعضی وقتها (شاید هفتهای یک بار در حد یکی – دو ساعت) کاری را ارجاع میداد. مثلاً مقالهای میداد که ترجمه کنم. این ساعتهای خوش هم زیاد طول نکشید. یک بار، مقالهی پاره شده را در زبالههای بیرون شرکت دیدم و فهمیدم که قرار نبوده از ترجمهام استفاده شود. بلکه برای اینکه احساس بیکاری نکنم، مدیرم به من ترجمههایی میداده است و حاصل کار مرا دور میریخته!
اما چه بگویم از روزهایی که هیچ کاری نبود. خوابم میگرفت. چشمهایم به زور باز میماند. پنجرهی شرکت هم به خانهی نیمساختهای در کوچهی پشتی باز میشد که در آن، گاه و بیگاه، کارگرانی معتاد، در حال مصرف مواد مخدر بودند. بهترین لحظات کاری من، که تا حدی سرگرم کننده بود، دیدن مصرف مواد مخدر توسط آنها بود. لااقل یک «تصویر متحرک» در پنجره دیده میشد! اما چیزی نگذشت که پلیس آمد و آنها را برد.
مبارزه با خوابآلودگی وقتی که هیچکاری برای انجام دادن نداری، خیلی دشوار است. یک بار خواب بودم و مدیرم مرا صدا کرد تا برنامه Autocad را برایش نصب کنم. خیلی خوشحال شدم و با هیجان به سمت واحد مجاور رفتم. هر چه باشد، بهانهای است برای کار کردن. یک کار تخصصی!
اما این خوشحالی هم چند دقیقه بیشتر طول نکشید. به محض اینکه وارد اتاق مدیرم شدم، به چهرهام نگاه کرد و گفت: «آخ! خواب بودی؟ ببخشید. اگه میدونستم مزاحمت نمیشدم و خودم یک جوری حلاش میکردم». چند روز آینده برای من جهنم بود. دوست نداشتم با رییسم رودررو شوم.
در آن سالها درس هم میخواندم و یکی دو روز در هفته به دانشگاه میرفتم. حالا فکر کنید چقدر مسخره بود وقتی برای امتحان، باید میرفتم و از مدیرم مرخصی میگرفتم! خوب من در حالت عادی هم کاری نداشتم! نوشتن برگهی مرخصی مثل یک جوک بیمزه بود. اما قانون بود و باید انجام میشد. مدیرم هم مرخصی گرفتن و دانشگاه رفتنم را دوست نداشت. همیشه میگفت: امیدوارم زودتر این دانشگاه لعنتی تمام شود و تو تمام وقت اینجا باشی. هر بار هم از من میپرسید: ترم هفتم بودی؟ و من با شرمندگی توضیح میدادم: نه! ترم سوم.
به همهی اینها اضافه کنید، احساس بد من را وقتی در دانشگاه برای غیبت از کلاسها و حضور در شرکت، باید توضیحات شگفتانگیزی در مورد کارهایم در شرکت و اهمیت آنها و اینکه اگر من نباشم شرکت تعطیل میشود(!) میدادم.
باقی ماجرا:
آن سالهای تلخ گذشت. بزرگتر شدم. در آن شرکت به یک «مدیر» تبدیل شدم. سفرهای داخلی و خارجی. سمینارها. فروشها. قراردادها. جلسات و مناقصهها و پروژهها و تاسیس شرکتهای جدید و استخدام کارکنان و تربیت آنها و گاهی اخراجشان…
سالهای اول، مدیرم در نگاهم یک انسان سخت و تلخ و مغرور و خودخواه بود. کسی که ما را به بازی میگرفت. کسی که برای افزایش آمار کارکنان شرکتش و استفاده از اعتبار مدرک من (فکر کنید که دانشجوی ترم سه چه اعتباری دارد!!) من را استخدام کرده و برای اینکه حسم بد نباشد، گهگاهی ترجمههایی به من میداد و در سطل زباله میریخت یا مرا به خواندن لیست لوازم یدکی و جداکردن سوسکها از کاغذها، مجبور میکرد!
اما وقتی بزرگتر شدم و مدیریت را تجربه کردم، هر روز بیشتر از پیش، او را فهمیدم و بیشتر دوستش داشتم. آموختم که کارکرد نخستین ترجمههای من، این نبود که در نامههای رسمی سازمانی به کار گرفته شود. بلکه هدف اصلی، آشنایی بیشتر من با متون تخصصی کاری بود و ریختن کاغذها در سطل زباله، ارزش آِن را کم نمیکرد. هر چند شاید اگر مدیرم میدانست که کاغذها را میبینم، آنها را در جای بهتری نگاه میداشت.
یاد گرفتم، که ورق زدن کاتالوگهای لوازم یدکی که در آنها جز نقشههای انفجاری و شماره قطعه چیزی نیست، میتواند تسلط من را به بخشهای مختلف دستگاه بیشتر کند. چیزی که باعث شد سالهای بعد، در اتریش، روبروی ژاپنیها بایستم و به آنها تعمیر و نگهداری بخشهای مختلف دستگاه را آموزش دهم. یادم نمیرود که ژاپنیها – که خود به دقت و حفظ کردن و تسلط بر ابزار شهرهاند – چگونه با تعجب به حرفهای من گوش میدادند و میدیدند که ریز ترین قطعهی دستگاهی را که چند هزار قطعهی اصلی دارد، با شماره فنی کامل دوازده رقمی حفظ هستم! آنها هرگز ندانستند که بازی کاغذها و سوسکها – که زمانی فکر می کردم روشی استثماری برای پر کردن اوقات من است – روش اثربخش مدیرم بوده تا مرا به یک کارشناس متمایز تبدیل کند.
یاد گرفتم که هیچ مدیری از کارکنان جدیدش، در روزهای نخست و ماههای نخست، انتظار معجزه ندارد و نباید داشته باشد. همین که بیایند و بروند و محیط را ببینند و فرهنگ را بفهمند و بکوشند دانش خود را از محیط کار افزایش دهند کافی است. این کارمندها هستند که در نخستین سال زندگی کاری، احساس معذب بودن میکنند.
یاد گرفتم که وقتی جوانتر و کمتجربهتر هستیم، درک دقیقی از «جوانی» و «کمتجربگی» خودمان نداریم و این باعث میشود انتظارات زیادی از خودمان داشته باشیم و همین انتظار افسردهمان میکند. در حالی که بعداً میآموزیم که دیگران، جوانی و کمتجربگی ما را میبینند و درک میکنند و احساس بدی هم نسبت به آن ندارند.
این روزها، دیگر میدانم که رشد شغلی، با شتاب امکان پذیر نیست و اگر شد، سقوط هم به زودی در پی آن خواهد آمد. یاد گرفتم که باید تصمیم بگیریم به مدیرمان اعتماد کنیم یا نه. و اگر اعتماد کردیم لااقل در سالهای نخست زندگی کاری، اجازه دهیم ناخدای کشتی شغلی ما باشد…
این روزها. مدیر سابقم را هر از گاهی میبینم. با هم مینشینیم. قهوهای میخوریم. از خاطرات آن روزها حرف میزنیم. این روزها شاید قدرت و توانمندی ما در یک اندازه باشد. اما هنوز، در مقابلش، پیش از او، لب به فنجان قهوه نمیزنم و قبل از او روی صندلی نمینشینم و هرگز حرفش را قطع نمیکنم و تک تک راهنماییها و جملاتش را به خاطر میسپارم. او شایستهی بیشترین احترام است. اما نه به خاطر مسافرتها و قراردادها و کارها و جلسات و حقوقهای زیاد و هدیههای ارزشمندی که برایم در نظر گرفت. به خاطر همان سال نخست. سال خواب و بیداری. سال سطل و ترجمه. سال سوسکها و کاغذها…
لینک خیلی مرتبط: علی خلیلی کیست؟
اما من فکر می کنم مدیران امروز مثل مدیران دهه شما نیستن.حداقل اونهایی که من باهاشون برخورد داشتم این طور نبودن
من برای سه مدیر کار جدی و رسمی انجام دادم
هر سه ی اونها مشخصاتی داشتن که مدیر شما نداشته این طور که شما می گید.
هر سه مدت های زیادی من رو به عنوان کار اموز به کار گرفتند درحالی که من در اون دوره کار جدی و سود ده انجام می دادم
هر سه بی توجه به توانمندی های من بودن.
هر سه خیلی براشون اهمیتی تداشت که فردای من چی میشه و فقط به سود حاصل از کار من فکر می کردن.
http://na3leman.blogfa.com/
سلام
خيلي جالب نوشته بودين، آخرين ساعات يه روز كاري كه شركت به اين بزرگي تق و لقه و خيليا نيومدن كلي خنديدم 🙂 مرسي
اما اين نوشته را با روزاي شروع كار خودم كه مقايسه ميكردم ديدم حدود ۱۸۰ درجه فرق داشتيم! يادش بخير، آخه من از وسطاي يه پروژه وارد شده بودم، پروژه اي كه پيشرفت سخت افزاريش حدود ۵۰ درصد بود و نرم افزاريش صفر، و من مسئول بخش نرم افزاري بودم، هم بايد عقب موندگي قبلي را جبران ميكرديم و هم پروسه فعلي را پيش ميرفتيم، تازه دانشجوي ترم ۳ ارشد هم بودم، اما انصافا هيچ مشكلي براي حضور در كلاسهام برام بوجود نياوردن و در عوض من هم تمام تلاشم را براي شركت كردم، بطوريكه در پايان پروژه رتبه يك كشور شديم بين همه استانها 🙂
مرسي از بودنتون آقاي مهندس- براتون دنياي شاد و آرامي آرزو ميكنم
نوشته ی به جایی بود من هم در محیط کارم چنین احساسی رو خیلی وقتها دارم و احساس خوبی نسبت به خودم تو اون لحظات ندارم و به قول شما شاید سخت ترین موقع لحظه مرخصی گرفتن و توضیح دادن برای دیگران که من حتما باید همیشه تو محل کارم باشم خیلی سخته. ممنون استاد.
این نوشتتون عالی بود عالی خیلی خوب بود من بدون هیچ چشماندازی از اوایل شروع کار انتظار زیادی از خودم داشتم و اعتماد به نفسم فوق العاده پایین بود برای دنبال کار گشتن .. اینو که خوندم خیلی دیدم به همه چیز بهتر شد 🙂
یکی از نگرانی هایی که باعث شده من همیشه از کارمند شدن بترسم همین بوده که به جای رفتن به سر کار، سرکار گذاشته بشم. در نتیجه سراغ خیلی کارها اصلا نمیرم. این نوشته شما من رو یاد این ترسم انداخت ولی باز هم نمیدونم از کجا باید بفمهمم که مدیر احتمالی آینده، من یا بقیه کارمندای تازه کار رو برای آشنایی با فرهنگ و دانش مرتبط داخل کار نمی کنه یا کلا راه پیشرفت توی اون شرکت بسته است؟
داشتم فکر میکردم، شما خیلی صبور بودید که این مدت رو تحمل کردید، من اگه جای شما بودم اینقدر تحمل نمی کردم و دست کم در مورد وضعیت ناخوشایندم حرف میزدم ولی اگه این حرف رو میزدم، مدیرم از من قطع امید نمی کرد؟به نوعی برنامه اش رو به هم نریخته بودم؟
سلام.یه نکته خیلی مهمی توی نوشته شما هست که شاید بشه گفت تفاوت آدمهای موفق و عادیه.اینکه برای شما مهم بود که کار کنید و از اینکه کار نمی کنید رنج می بردید ولی من این روزا توی رشته خودم فارغ التحصیلای زیادی می بینم که اکثرا دنبال یه موقعیت شغلی راحت هستن.فقط براشون مهمه که ساعت پر کنن و پول بگیرن و برن.نمی دونم چرا تفکر غالب جامعه ما این شده که از کوتاهترین راه به هدفمون_که متاسفانه در اغلب موارد هم پوله و نه چیز دیگه_ برسیم.دیگه کم هستن جوونایی که شوق یادگیری داشته باشند.نمی دونم چرا؟
سلام محمد رضا جان
یک سوالی دارم ؛ می دونم سخت ، گنگ ، جوابش زمان بره و (هرچند حریم شخصی ات رو خیلی کوچیک کردی برای ما ولی بازم ) شخصیه
اگر تونستی جواب بدی خیلی به من کمک میکنه
شما میگی آقای خلیلی شمارو از بوجه شرکت یک سال (حداقل) پرورش داد تا تازه بشی هیچی (میدونم که شخصی برداشت نمی کنی! ) تازه بعد از اون هم قدم به قدم از آشه رشته به فیش مک ارتقا دادت !
آخه چرا ، دلیلش چی بود چرا تو محمد رضا ، گیریم از سابقت خوشش آمد از کجامعلوم که خیلی زود تر نمی رفتی و اینهمه سرمایه گزاری (از عمد با “ز″ مینویسم چون از نظر من این سرمایه ها بیشتر معنویه تا مادی ! ) به فنا نمیره .
ویژگی های تو از نظر خلیلی چی بود ؛ ملاکش چی بود ؛ اصلا این ویژگی ها فقط برای تو بود یا همه
اگر گفتی همه ، بگو چرا ولی در جواب نگو “چون مرد خوبی بود …. ”
من این ملاک ها و شیوه ی یافتنش در اطرافیانم رو لازم دارم
ممنون
————————
سلام
من امروز دچار خسران و پارادوکس شدید درونی شدم
با مدیرم برای سرکشی به مشتری ناراضی از کیفیت محصول ، و روئت سطح بحران پیش آمده در ادامه همکاری راهی بازار شدیم.(ما و یه شرکت دیگه تأمین کننده یکی از مواد اولیه کارگاه تولیدی ایشون هستیم)
اول یه توضیحاتی درمورد این مشتری بدم: ۱٫ مشتری کیفی(مشتری که کیفیت محصول ارجحیت داره براش نسبت به سود و قیمت محصول)/ ۲٫ شناخت کامل به زیر و بم کار و نظارت دقیق روی تولید محصول نهایی/ ۳٫صادق و روراست، البته صریح الهجه؛ چه درفروش، چه در خرید/ ۴٫سابقه همکاری: ۱سال/ ۵٫شروع همکاری بشرط عدم نوسان کیفی محصول فوق در طول مدت همکاری بود! -علی رغم اطمینان کامل به کیفیت محصول، از بدترین امتیازاتی بود که به ایشون دادیم…(اینو درنظربگیرید با کیفیت اصلی ترین و قدیمی ترین رقیبمون که هر ۲ماه درمیون نوسان کیفی داره…!)/ ۶٫محصول فوق «ارزشمند» ترین و بطیع گرانترین محصول تولیدی شرکت ما میباشد(کارشناسان “منصف” بازار اعتقاد دارند باکیفیت ترین محصول بازار است…)/ ۷٫ همکاران ایشون در منطقه تولید خودشون رو با محصولی که ۳۰درصد ارزونتر و کیفیتش یک چهارم محصول ماست انجام میدن!! و بدلیل عدم آگاهی مصرف کننده نهایی تأثیری در میزان فروش ایشان ندارد!/ ۸٫خدمات حین و پس از فروش شرکت ما حرف اول و آخرو توی بازار میزنه
حالا اصل موضوع
پس از اعلام سفارش کالا و ارسال محصول در یکی از پرفروشترین ایام سال (شب یلدا) عنوان گردید که محصول دچار نقص کیفی شده و اعلام مرجوعی و درخواست تعویض محصول گردید(این حالت، در این روز یکی از بدترین حالات ممکنه… تولید کارگاه عملا تعطیل و بجای کسب « سود» هرلحضه ضرر.. -اهالی این صنف از ماهها قبل چشمشون به این روزه-) بدلیل اعلام مرجوعی در ساعت غیر اداری، مرجوعی کالا عملا صورت نگرفت. اما با حضور بموقع نماینده شرکت در محل حادثه(!) اولین و شعله ور ترین زبانه های آتش مهـــــار شد…! 🙂 و “بلنـــدترین شــب ســال” به خیر و خوشی موقتا به صبح رسید..
در مراجعات بعدی مشخص شد که محصول فوق علی رغم تست چندین باره ازسوی مشتری و اطمینان کامل ایشان بر نقص کیفی و اصرار برموضع خود، هیچگونه نقصی نداشته و حتی به گفته مشتری کیفیتی بالاتر از انتظار داشته است.(نمونه محصول فوق در حضور مشتری و با حضور مدیرعامل شرکت تست کیفیت شد… این خدمت ما بارزترین خدمت پس از فروشمونه. که هیچ رقیبی اینو انجام نمیده به این شکل!)
باتوجه به اوصافی که از چنین مشتری رفت،
و اعتماد نماینده فروش به اظهارنظر مشتری -که اساس ورود مدیرعامل به قضیه،همین اصرار نماینده فروش بر مواضع و اظهارات مشتری بوده است-
چه راهکار هایی رو برا آینده (چه برا مشتری، چه برا شرکت، چه برا نماینده فروش!) پیشنهاد میکنید؟؟
سلام محمدرضای عزیز!
شکسته نفسی می کنی؟!
چون به نظر من این واکنش مناسب آدمهاست که از شرایط فرصت می سازه: تو می تونستی به هر شکل دیگری اوقات بیکاری در محل کارت رو بگذرونی اما حداقل بیشترش رو به مطالعهء مفید و مرتبط با کارت پرداختی، یا می تونستی مأیوس بشی و استعفا بدی و دنبال کار دیگه ای بگردی و مطمئناً در این صورت نتیجهء کاملاً متفاوتی با حالا رقم میخورد.
سلام
به نظر من مدیرتان روی توانایی های بالقوه شما سرمایه گزاری کرده است.الان که همه مدیرها سابقه کار می خواهند و روی کسب مهارتها و یادگیری آینده نیروی تازه فارغ التحصیل شده حساب نمی کنند. پس ما از کجا باید شروع کنیم.حتی کار آموز هم نمی خواهند
سلام محمدرضای عزیز
یه سری سوال که البته شخصیه ومیتونی خیلی راحت بهشون جواب ندی.امااگه معذوریتی نداشتی خواهش میکنم لطفاجواب بدی وحتی الامکان به تفصیل هم جواب بدی!چی شدکه ازمهندسی مکانیک، ازکارتعمیرونگهداری وآچاربه دست بودن وامورفنی رفتی سمت مدیریت؟این دقیقاتصمیم وهدفت بودیا حاصل یه اتفاق بود؟آیا سخت بودن کارفنی وعلی الخصوص تعمیرات باعث شدیه همچین تمایلی بوجودبیاد؟ اگه دوباره برگردی ازاول نمیری سمت مدیریت؟
اینایی که پرسیدم هیچکدوم ازروی فضولی نیس محمدرضای بزرگوار.آخه منم مهندسی مکانیک خوندم ودرحال حاضرتوی دومین کارخونه ی بزرگ تولیدظروف چینی کشور( یاحتی میشه گفت کل دنیا)کارتعمیرات دستگاهاشونوانجام میدم که البته بنابه دلایلی کارم ارضام نمیکنه.امافعلابه خاطرتاثیرخیلی خوبی که روی افزایش دانش وتجربه ی فنی ام داشته وداره، دارم انجامش میدم.شایدخودخواهی باشه اما خیلی واسم مفیده اگه بتونی یه توضیحاتی بدی.قطعا توانتخاب مسیرآیندم میتونم ازتجربیاتت استفاده کنم.مرسی
محسن جان. سوالت شخصی نیست و سوال مهمیه. اجازه بده این یکی دو روز یک پست راجع بهش بنویسم. ممنون که یادم انداختی که راجع به این موضوع هم میشه حرف زد…
بسیارعالی…ممنونم
سلام ، وقتتون بخیر، من هم ، سوال و تا حدی شرایط ، آقای فلاح رو دارم رشته آیتی تحصیل کردم و به فراخور شرایط در زمینه برنامه ریزی تولید هم کار کردم . اما مدتی هست که به مدیریت کسب و کار و مهندسی فروش و مارکتینگ علاقمند شدم و پیگیری میکنم ولی خوب بین این دو فیلد کاری ساختار های خیلی متفاوتی میبینم، و حتی برای استعداد یابی هم پیش یک روانشناس تست دادم و البته هیچی از نتیجش سر در نیاوردم. برای تحصیل در مقطع ارشد و تغییر فیلد کاری کمی مردد هستم که اصلا میتونم تو این زمینه موفق باشم یا نه … اگر لطف بفرمائید و به تفصیل راجع به این مسئله توضیح بدید کمک شایانی به من کردید. خیلی ممنونم
سلام
خب ، من م رشته شما هستم…..دلیل اصلی ش می دونید چیه ؟ تا می اومدیم نظر بدیم در محل کار می گفتند هر موقع مدیریت خوندی بیا نظر بده ، هر موقع مسئولیت و مدیریت واحد رو داشتی می تونی حرف بزنی .خانم یا آقای دکتر فلان رو ببین . یاد بگیر ….تا مدیریت نخوندی واسه چی حرف بزنی مگه تو دکترا داری که واسه خودت نظریه می دی ، سرت رو بنداز در کار خودت ………انجوری هاست که یک دفعه تصمیم می گیری خودی نشون بدی منتها به روش خودت ….خودت رو متمایز کنی ….بیشتر انگار به خاطر انتقام گیری ه از شرایط موجود ه که بخشی ش رو بالا نوشتم…
محمد رضای عزیز، سلام
من اکنون در سالهای اول زندگی کاری ام هستم. سال اول کاری ام بر عکس شما بود ولی تلخی های زیادی داشت. تا الان خودم را مزمت می کردم که چرا باید در چنین موقعیتی کار کنم. ولی این مطلب شما دیدم را باز کرد و امیدواری به من داد.
این پاراگراف از متن بالا را هرگز فراموش نخواهم کرد: این روزها، دیگر میدانم که رشد شغلی، با شتاب امکان پذیر نیست و اگر شد، سقوط هم به زودی در پی آن خواهد آمد………
موفق و پیروز باشید.
سلام محمد رضای عزیزم
من همیشه وقتی به اینده مجهول و گذشته نچندان درخشانم نگاه میکنم خیلی افسرده میشم و پیش خودم میگم که وقتی تو این ۲۱ سال اتفاق خاصی نیوفتاده از این بعدم نمیفته ولی با خوندن حرفاتون فهمیدم که یه سیب که بالا میندازی هزار تا چرخ میزنه تا بیاد پایین وهمچنان باید به اینده امیدوار بود….
استاد چقدرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر خوشبختم که شما رو دارم.
من خوشبختم که دوستان خوبی مثل تو دارم. منتظرم که سالهای بعد، به اینکه دوستانم مدیران قدرتمند و روشنبین این کشور هستند بیشتر از همیشه افتخار کنم…
سلام
محمدرضا جان کامنتهای من تایید نمیشن یا اینکه یه مشکلی وجود داره؟
چون روی چند تا از روز نوشت هات کامنت گذاشتم و برای بعضی منتظر جواب هستم ولی خبری نیست!
باید کانفرم بشوند نیلوفر. اگر میبینی کانفرم نشده یعنی هنوز خونده نشده. من دلم نمیخواد نوشتههای تو و هیچ کس دیگری رو سرسری بخونم. بنابر این خواهش میکنم این کندی رو ببخش و به من اجازه بده حرفهای ارزشمند تو و بچهها رو، بدون خوندن و آموختن و فکر کردن، تایید نکنم. ممنونم که من رو میفهمی دوست من…
سپاس محمدرضای عزیز
زیبا ،جالب و آموزنده بود.
منم این تجربه رو داشتم، همسن شما مشغول به کار شدم و دوران دانشجوییم منشی بودم، منم خواب و بیدار، کاری نداشتم جز نوبت دادن به مریض ها و جواب تلفن دادن، همش سرم گرم کتاب و مجله بود، به درس دانشگاهم هم علاقه ای نداشتم که اونجا بشینم مطالعه کنم زیاد، حداقل فیلد دانشگاه شما به سازمانتون مربوط بود برای من نبود، با این حال نگاه می کنم می بینم یک سری چیزها یاد گرفتم مثل برخورد با آدم های جورواجور، بالا رفتن اعتماد به نفس، درس های زندگی و تجربیاتی که دکترم سعی می کرد بهم یاد بده و حتی درس هایی که از زبون مریض ها می شنیدم
در کل کار کردن از کار نکردن بهتره، تو هر سن و شرایطی
جالب بود دوس داشتم فقط اون فلشه مبهم بود واضح توضیح بده استاد ما سوادمون زیر دیپلمه،نظر حاج اقا ارشامم قشنگ بود خندیدیم،پسر کبریت فروشم ک شاده خودش میگه خودش میخنده
استاد ممنونم ، این مطلب باعث شد به عقب نگاه کنم به سال اول کارم که خیلی سخت گذشت و من باید علاوه بر تمامی نکات نوشته شما ، رفتار بد یکی از همکاران رو هم اضافه کنم که سعی در نفی و تحقیرم داشت رو نیز تحمل کنم .
ولی با گذشت ۱۱ سال این شخص از کارمندان واحدم است و هنوز با همان رویکرد عمل میکند. گاهی که به عقب نگاه میکنم به خودم میگم :” تلخ بود ولی بلاخره تونستم به این نقطه برسم ، پس خدایا شکرت منم موفق شدم.”
بازم ممنون
اولین و آخرین مدیر من ( تا این لحظه) پدرم بود!!! او با صبر و حمایت خودش ، اعتماد به نفسم را بالا برد.
حدود ۱۰ سالم بود که رادیو مادربزرگم را که صدایش در نمی آمد در خفا! کلاً پیاده کردم. دیوانه کارهای برقی بودم!!!
بعد از سه روز که خانواده از پیدا کردن رادیو منصرف شدند. من یک گوشه زیرزمین به قطعات پراکنده رادیو خیره شده بودم که یک سایه روی سرم سنگینی کرد// :
از پدرم نمی ترسیدم ولی اگر روزی کار اشتباهی می کردم و او مجبور می شد من را توجیه کنه، برایم خیلی گران تمام می شد. احساس می کردم اعتبارم را پیشش از دست دادم و این عذابم می داد.ترجیح دادم سرم را بلند نکنم!!!
کنارم نشست ، رادیوی داغون را گذاشت جلویش وفقط یک کلمه: جعبه ابزار…و من مانند یک دستیار خوب دستورش را انجام دادم.
یک ساعته مقاومت ها را با سیم مهار کرد!! (( : وای چه حس خوبی بود آن لحظه که صدای رادیو در آمد” اینجا تهران است صدای … ”
پدرم یک مغازه الکتریکی داره و به صورت تجربی این کار را یاد گرفته. به اصطلاح اوسا شاگردی.چون کارش را دوست داشت رفتارهای من برایش عجیب نبود. از آن روز ، بعد از مدرسه می رفتم مغازه و باهم کار می کردیم… وقتی دستگاهی را درست می کردم او هم با من ذوق می کرد. اولین رادیو ترانزیستوری را در ۱۲ سالگی ساختم.نمی توانم احساسم را بیان کنم.
تا زمان دیپلم یک روز در میان میرفتم کتابخانه ، کتاب های تخصصی برق را می خواندم یا به عبارتی می خوردم و فردایش در کارگاه پدر روی وسایل برقی خلق الله اجرایش می کردم.
سرتان را درد نیارم.وقتی به پدرم گفتم می خواهم رشته برق بخوانم فقط خندید…
راستی بهم حقوق هم می داد که همش خرج کتاب و خازن و دیود …شد.
یک ترم بعد از قبولی در دانشگاه با دو تا از بچه ها یک کارگاه راه انداختیم و آن خرابکار دیروز یک سازنده کوچک تابلو برقه ( :
آفرين به اين پدر و البته مدير با درايتت اميد. هميشه موفق باشي 🙂
خیلی حس خوبی رو منتقل کردین، انشاءالله همیشه موفق باشی…و انشاءالله پدرتان سالهای سال سلامت باشن.
خیلی جالب بود،خیلی خیلی جالب بود برام،محمدرضا همیشه فکر میردم آدمای موفق که تحصیلات عالی دارند هیچکدوم از صفر شروع نکردن…گاهگاه همین حس هایی که گفتی سراغم میومد و فکر میکردم من هرگز موفق نمیشم
باسلام به آقای شعبانعلی عزیز
این تعریفی که شمااز مدیرتون کردین بیشتر به افسانه شبیه بود من حسابدارجزهستم وتویه شرکت حسابداری کارمیکنم .تودوره ای که برای کاریاددادن طفره میرن وازخدامیخوان که حواست نباشه ومتوجه این قسمت کارنشی تاتوضیح ندن ویا اگرم توضیح بخوای یه طوری میپیچوننت این مدیرشما یه فرشته بوده که کاری کردن که خودتون ازهیچ به همه جا برسین.الان به این که چکار داری میکنی وکارت چقدربراشون فایده داره نگاه نمیکنن به این نگاه میکنن که چند ساعت تومحل کارهستی دیر نیای زودبری یا یه وقت زیرابی نری ولی به این نگاه نمیکنن که وقتی که داری کارمیکنی تمام هم وغمت کارته وهیچ چیزدیگه مطرح نیست واقعا برای داشتن همچین مدیری بهتون غبطه خوردم موفق باشین
خب یعنی ما هم هرجا بخایم بریم کار کنیم باید اینقد آستانه تحملمون بالا باشه؟؟به نظر من سن هم خیلی مهم هستش. من فکر نمیکنم کسی که مثلا ۲۵ سالش باشه بتونه اون شرایط رو تحمل کنه
به خاطر همینه که دانشگاه و کارشناسی و ارشد و دکترا، به جای کمک به آدمها، خیلی از اونها رو تا آخر عمر به یک سری آدم ضعیف تعطیل بی خاصیت تبدیل میکنه. چون در سنی وارد بازار کار میشوند که حوصله و تحمل ندارند و فرصت هم – فکر میکنند – ندارند و شان اجتماعی هم – فکر میکنند – دارند.
من نمیدوبم شأن اجتماعی دقیقأ یعنی چی ولی من پزشک با تجربه ای رو که در یک بیمارستان خصوصی به بهانه ابنکه بیمه پولشو دیر میده( فقط یهانه چون اون بیمه خاص اینطور نبوده) اضافه از مربض میگیره دارا ی شأن اجتماعی نمیدونم صد رحمت به دزد شاید دزد از یک بیمار دزدی نکنه
وای محمد رضا منو یاد خودم انداختی منم دانشجو بودم ولی من ۱ ماه ام نشد رفتم پیش مدیر عامل گفتم اذیت میشم کارای چیپ بهم میده مدیر بخشم (البته همونام کامل بلد نبودم :دی). و کم کم کارام زیاد شد و الان تو اون کار جزء آچار فرانسه ها شدم. البته بازم راه طولانی در پیش دارم. به امی موفقیت روز افزون
استاد عزیز متن بسیار زیبا و تاثیر گذاری بود،واقع داشتن چنین مدیرانی نعمت گرانبهایی است که امروزه کمیاب شده است!!افرادی که یک شبه مدیر شده اند دیگر نمی توان به آنها مدیر گفت
یه همچین مدیری رو من الان دارم؛ “سید ضیاالدین حسینی منش”
یک « انسان »،
با یه عـزّت نـفس بالا…
دل همتون آب! 🙂 🙂
خوشا به حالتون که یه منتوری داشتید ما چه کنیم؟؟!!!
محمدرضا تو بیشتر با خوندن کتاب به دانشی که داری رسیدی یا بیشتر با کسب تجربه ؟سهم کدام رو بیشتر میدونی؟
ممنون از نوشته آموزنده تان
خدا قوت
شاد و سبز و پايينده باشيددددددد…..
سلام
من تا به حال کامنت نذاشته بودم براتون.از طریق دوستانم(!)با شما آشنا شدم.
خیلی وقت نیست به سایتتون سر می زنم.اما این مطلبی که نوشتین داغ دلم رو تازه کرد.می خوام از تجربه ی دو ماهم در یک شرکت خصوصی بنویسم که از راه نرسیده واقعاً ازم انتظار معجزه داشتن و من خیلی تلاش کردم تا کارم رو درست انجام بدم به قدری حجم کار سنگین بود و من تحت فشار که مریض شدم و مجبور شدم مرخصی بگیرم و تا مدت ها سردرد رهام نمی کرد چون در کارم به تمرکز و دقت زیادی احتیاج داشتم و از اول تا آخر روز کاری روبروی صفحه ی مانیتور می نشستم و… وقت سرخاروندنم نداشتم تازه از یه کار فوق العاده فقط برای اینکه فکر می کردم در اون شرایط نامردیه اگر برم و …انصراف دادم.ولی مدیر منصفم چه کرد؟تا یکی از دوستانش آشناشو معرفی کرد به جرم تازه وارد بودن عذرم رو خواستن ومن در اون روز بارونی تا برسم خونه زیر بارون همراه ابرا باریدم…بدجوری رو دست خورده بودم.
با سلام،
مطلب بسیار جالب و آموزنده ای است. شاید همه ما کم یا زیاد در شرایط مشابه بوده ایم ولی درک این نکته که آنچه که امروز داریم چگونه و تا چه حد به تجربیات بیست سال پیشمان برمیگردد شایان تقدیر و توجه است. این واقعیتی است که برخی از ما هم اکنون نیز با افرادی کار یا زندگی میکنیم که به نظر عبوث، سختگیر، بی منطق و … جلوه میکنند ولی در آینده در مورد آنها به عنوان مربیان بسیار عاقل و فهیم و دلسوز قضاوت خواهیم کرد.
سلام برشما. خيلي با هيجان مي خوندمش … وضعيت كاري منم الان همينطوره .گذاشتنم سر يه كاري كه مثلا خفه بشم و تنبيه .اما من زرنگ تر از اونام .از راههاي ديگه پيامم را به اونايي كه بايد برسونم مي رسونم و حرفامو در قالب جمله و نوشته و مقاله و… مي زنم ..تنها امكاناتي كه در اختيارمه هميناست +اينكه نت را هم شارژي كردند و خلاصه قطعي دمادم و.. و جالبتر اينكه استاد اگه بدونين مسووليت من چيه و اينترنتمون اكانتيه (من ميگم شارژي)خند ه تون ميگيره ..سر عمر من مسوول سايت يه مركز مشاوره مطرحم در يه سازمان مطرحتر .. وضعيت اينجورياست…فعلا بدرود