سالها پیش با مدیر یک شرکت خصوصی کوچک دوست بودم. هر شنبه صبح، با هم قهوهای میخوردیم و از آینده آن شرکت حرف میزدیم. آن شرکت امروز به یک مجموعهی بزرگ اقتصادی تبدیل شده است. در روزهای پایانی اسفند امسال، قدیمی ترین کارمندهایش پیش من آمدند و گفتند: محمدرضا. تو میتوانی با او حرف بزنی؟ او حرف ما رو گوش نمیده و سپس تمام ماجرا را گفتند. از اشتباههای ماههای اخیر. پولهایی که از دست رفت. امتیازهای بیهودهای که داده شد و سازمانی که از بیرون سالم و از درون آمادهی فروپاشی است. بچهها میگفتند که او میگوید: «من شرکت را به اینجا رساندهام. میدانم در آینده هم آن باید به کجا برسد!»
به دوست کارآفرینم زنگ زدم و خواهش کردم فرصتی در نظر بگیرد تا در دفتر کارش با هم قهوهای بنوشیم و راجع با بازخورد کارکنان صحبت کنیم. اما پاسخاش عجیب بود: «حسم به شرکت خوب نیست. به بچههای طلبکار و کله شق. اینها ایمان خودشان را به راهی که میرویم از دست دادهاند. اینها مهرههای شرکتهای دیگرند در مجموعهی من! اگر موافقی برویم صدف یا حس خوب زندگی…». اما من دوست داشتم در محل کارش با او حرف بزنم. حرفهای پای میز کار با حرفهای «صدف» و «حس خوب زندگی» فرق دارد. این بود که نهایتاً نامهای برایش نوشتم و ارسال کردم.
متن آن نامه را بدون ذکر اسامی در اینجا آوردهام:
«در قلب هر سازمان موفقی، انسانی است که هر روز یک گام به جنون نزدیک تر میشود…»
دوست و همراه خوب من.
از نخستین روزهای دوستیمان چند سالی گذشته است. همه چیز خیلی فرق کرده. هیچ فکر کردهای؟
از آن زیرزمین ۵۰ متری انتهای خیابان وصال. تا این ساختمان ۱۴ طبقهی خیابان جردن.
از آن نانهایی که صبحهای شنبه با هم میگرفتیم و بساط صبحانه را روی روزنامهی میز تو پهن میکردیم، تا اتاق مجلل کنفرانس امروز و ده ها قلم خوردنیهای تزیینی روی میز.
از آن روزی که منشیات، کنار تو مینشست و برای تحویل گوشی به تو، ده شماره میشمرد تا امروز که مکالمههای ضبط شدهی کارکنان را روی آیفون با نرمافزاری که تیم خودت نوشته است گوش میدهی و تحلیل میکنی.
از آن روزی که یک چمدان خودکارهای هدیهی آن شرکت سنگاپوری را، به خانه بردی تا به تدریج استفاده کنی، تا امروز که چمدان چمدان خودکارهای میلیونی به دیگران هدیه(!) میدهی…
امروز اما. میگویی که حوصلهی نشستن در دفتر کار و حرف زدن راجع به بچهها را نداری. «صدف» را پیشنهاد میدهی و «حس خوب زندگی» را!
یادت هست از تعریف دیوانگی که برای من میخواندی؟
یادت هست که میخواندی دیوانه کسی است که با دنیای واقعیت قطع ارتباط کرده است؟
یادت هست که میگفتی: «محمدرضا. تو دیوانهای!».
حالا باید بگویم که: «به باشگاه دیوانگان خوش آمدی…».
سالهای نخست این شرکت را تو به تنهایی نساختی.
سالهای نخست را … ساخت که وقتی در جلسهای وعدههای امکان ناپذیر میدادی، خانه نمیرفت و شب بیدار میماند تا حرف تو روی زمین نماند.
سالهای نخست را … ساخت که هر ماه، ده درصد هزینههای تنخواه را از جیبش میداد تا مطمئن شود از تو به او چیزی اضافه بر حقش نرسیده است.
سالهای نخست را … ساخت که وقتی در جلسه وزارتخانه، عصبانی شدی و با فریاد بیرون آمدی، ساعتی آنجا ماند و داستانها میساخت در توجیه رفتار تو.
سالهای نخست را … ساخت که نامههای تو را که فعل و فاعلش را به سختی میشد از هم تشخیص داد، بازنویسی میکرد و بی صدا برای سازمانها میفرستاد.
سالهای نخست را … ساخت که هر روز از اسلامشهر ۵ صبح راه میافتاد تا قبل از تو در محل کار باشد و شب بعد از تو میرفت. وقتی که ساعت کار اتوبوسها تمام شده بود و باید نیمی از حقوقش را به تاکسیهای شبهنگام میداد.
خانم … را یادت هست که میخواست درس طراحی بخواند و تو گفتی که دانشگاه به درد نمیخورد. اینجا بمان و تجربی بیاموز. حالا از فرانسه طراح آوردهای و از طراح قدیمیت می پرسی که فکر میکند کدام نقطهی چارت، برای او میتواند مفید باشد؟!
سهمت را انکار نمیکنم. سهم تو امید بود و انگیزهای که به آنها میدادی. لبخندی که هر روز به آنها میزدی. خیارهایی بود که به سختی پوست میکندی و برایشان لقمه درست میکردی. سهم تو، آن شبی بود که از خستگی با تنها کت و شلواری که داشتی روی زمین شرکت دراز کشیدی و خوابیدی و روزنامههای باطله را به بچهها هدیه کردی…
این روزها اما روشنفکر و شیک شدهای.
خارج رفتهای. پاسپورتت را قبل از تاریخ انقضا به خاطر تعدد ویزاها تعویض میکنی.
مدیریت خواندهای. اصطلاحات انگلیسی را زیباتر از فارسی به کار میبری. ماموریت داری. چشم انداز نوشتهای. سیستم ارتباط با مشتری داری. حسابداری تحت وب!
تو زمانی «رویاپردازی بلندپرواز»ی بودی که دیگران «در دل خود» تحسینت میکردند و در پی تو راه میآمدند. این روزها «محافظهکار قدرتگرا»یی شدهای که در جلسات، در یک صحبت کوتاه دو دقیقهای باید به اجبار سه بار از «رهنمودهای ارزشمند تو» تشکر کنند.
تو هم دیوانه شدی. قطع ارتباط با دنیای واقعیت.
نفر اول شرکت تو هستی و دومین فرد مهم من هستم – که هنوز حرفهایم گاهی شنیده میشود – در حالی که سهم من در همهی آنچه روی داده است تنها نان بربری صبحهای شنبه بوده که پیشت بودم. به نظر میآید آنها که پیش تو استکانی را جابجا کردند و نانی را تکه تکه کردند یا بزمهای شبانهات را پربار میکنند، امروز بیش از تمام کسانی میارزند که دیروز جانشان را برای رویاهای تو تکه تکه کردهاند.
نمیدانم که تو بهتر میفهمی یا بچههای تو. نمی خواهم بدانم. نمیخواهم برایت بنویسم که بنیانگذار یک سازمان، گاهی چنان سرطانی میشود که سلامتی مجموعه جز با مرگ او فراهم نمیشود.
نمی خواهم برایت از نظام پیشنهادات و مشارکت کارکنان بگویم. که این درسها را خوب خواندهای.
نمیخواهم از دین بگویم. یا اخلاق. یا انسانیت یا تعهد. میخواهم از «منطق بلند مدت کسب و کار» بگویم:
سنگ هایی را که پلهای شدند برای بالا رفتنت. هرگز کنار نگذار.
در نخستین روزهای تاسیس یک مجموعه، تمام نگاهها در بیرون و درون سازمان روی یک نفر است: «بنیانگذار سازمان».
اما به تدریج که سازمان رشد کرد و بزرگتر شد، نگاههای درونی و بیرونی روی یک گروه متمرکز میشود: «همراهان نخستین روز بنیانگذار».
همکاران تجاری تو در بیرون و کارمندان جدید تو در داخل شرکت، بیش از آنکه به حرف های تو گوش دهند، به حرفهای کسانی گوش خواهند داد که از روز نخست تو را همراهی کردهاند.
ماجراهای شکل گیری و تاسیس شرکت، دیگر از دهان تو، جذابیتی ندارد. چرا که در یک سازمان بزرگ و موفق، «تاریخ تاسیس» آنچنانکه «بنیانگذار» روایت میکند، چیزی بیش از یک «داستان زیبای آراسته و پیراسته» در نظر گرفته نمیشود. همراهان روزهای نخست تو، راویان داستان تو خواهند بود…
روزهای اول، همه به حرفهای تو گوش میدادند که چقدر به «بقای ایدهی خودت» ایمان داری. اما امروز دیگران به همراهان نخستین روزهای تو نگاه میکنند، کافی است آنها بگویند «ما دیگر به آیندهی … امیدی نداریم». چیزی از آیندهی سازمان تو باقی نخواهند ماند.
برای تو نباید زیاد حرف زد. تو خودت درس خواندهای! مدیریت میدانی! گزیدهی مدیریت می خوانی! و حتماً خواندهای که با مرور زمان، همواره، اهمیت «بنیانگذار» در نگاه جامعه کمرنگ تر شده و «اطرافیان روزهای نخست» هستند که «راوی آیندهی سازمان تو میشوند». تو راویان داستان روزهای نخستین را یا اخراج کردهای یا ناامید!
خوش به حال اون مدير شركت، كه دوستي مثل تو داره واقعا خوش به حالش.
و چقدر زيبا گفتي و آموزنده براي من كه سنگ هايي را كه پله اي شدند براي بالا رفتنت هرگز كنار نگذار
به نظر من ایشون خیلی خوشبخته که دوستی داره که براش چون آینه ای میشه و او رو متوجه زوایای پنهان واقعیت موجودش میکنه… جمله ای از خیلی گذشته ها همیشه تو گوشم مونده و اون اینکه ” دوست تو فقط اونی نیست که همیشه تو رو میخندونه.. دوست تو کسیه که گاهی وقتها هم تو رو میگریونه”!
راستی محمدرضا جان، یک موضوع و سوال بیربط… خیلی وقته از آقای محمدرضا جباری عزیز چیزی نگفتی و خیلی وقته توی وبلاگشون هم نیستن!! … حالشون خوبه؟…. انشاله هر جایی که هستن، خوب و سلامت باشن…
با سلام و ادب خدمت شما و همکاران ارجمندتان
سازمان هم همانند انسان، چرخه ی عمری دارد که با شکل گیری و رشد شروع و با بلوغ و انحلال پایان می یابد که مدت زمان این مراحل از سازمانی به سازمان دیگر و از انسانی به انسانی دیگر متفاوت است و فکر می کنم اجتناب ناپذیر هم باشد. یعنی بعد از هر رشد و بلوغی، افولی نیز هست حتی جنرال موتروز، کوکا کولا، فیات و … . حتی سرگذشت استیو جابزی که همه وی را به عنوان یک رهبر شایسته و مقتدر می شناسند پر است از این بد خلقی ها، تندروی ها، تند خویی ها و سراشیبی ها.
مطلبی که چندی پیش در متمم خوندم حاکی از آن بود که شرکت ها میتوانند در زمان واحد در محصولات مختلفی که دارند حالت های مختلف را در ماتریس داشته باشند و لزوما کل سیستم از رشد به انحلال نمی رسد.
http://www.motamem.org/?p=1003
سلام به شما محمدرضای عزیز وتیم همکارتون وکل بچه های سایت
سال نو بر همه مبارک
بسیار تکان دهنده بود ومن یک سوال دارم:
آیا این اعمال میتونه ناشی از قدرت طلبی ما باشه؟ میدونی چرا اینطورسوال کردم؟ چون احساس کردم این دوست عزیز خودش رو ایزوله کرده و حاضر به شنیدن نیست!