خانم مروتی را خوب یادم هست. اگر چه سیزده سال از آخرین باری که او را دیدم گذشته است. برای تایپ بخشهایی از کتاب انسیس (اولین کتاب تالیفی زندگیم) با او آشنا شدم. زرنگار میدانست. برای دوستانی که جوانتر هستند و زرنگار برای آنها نام آشنایی نیست باید بگویم که زرنگار برنامه ای برای تایپ و صفحه بندی بود که در آن سالها خیلی رایج بود. آن روزها هنوز Quark و Word و InDesign رایج نبودند و صفحه بندی متون فارسی در زرنگار و برنامههای مشابه انجام میشد.
البته کار صفحه بندی توسط او به دلایلی انجام نشد و نهایتاً به دست ناشر انجام شد. اما آنچه برای من از خانم مروتی ماند، خاطرهی یک غروب زمستانی در زیرزمین یکی از پاساژهای خیابان انقلاب بود که هنوز هم برایم درس است و میکوشم آن را همیشه رعایت کنم.
سرد بود و تاریک و من از راه دانشگاه به خانم مروتی سر میزدم که ببینم همه چیز خوب است یا نه. خصوصاً اگر در تایپ فرمولها مشکلی داشت و سوالی داشت، کمکش میکردم.
با هم نشستیم و متنها را تطبیق دادیم و کار من تمام شد. خسته بود. آن روز زیاد کار کرده بود. این را میشد از چهرهاش فهمید. کیفش را کنارش گذاشته بود و آمادهی رفتن بود. گفتم: شما هم تشریف میبرید؟ گفت: خستهام. اما یک پاراگراف دیگر تایپ میکنم و بعد میروم.
به احترام او ایستادم تا وقتی که آن مغازهی کوچک را در آن پاساژ خلوت تعطیل میکند، کنارش باشم و لااقل تا پلههای بالا با او بیایم. وقتی پاراگراف را تایپ کرد به من رو کرد و گفت:
پدر خدابیامرز من قهوه خانه داشت. همیشه شبها که خسته میشد و ساعت کار تمام میشد و میخواست قهوه خانه را ببندد، میگفت: به اندازهی یک مشتری دیگر صبر میکنم و بعد میبندم.
او حریص نبود. ثروتمند هم نبود. پولش را هم راحت برای دیگران خرج میکرد. اما میگفت: تمام زندگی در آن یک قدم آخری است که بعد از خسته شدن بر میداری.
من هم به سبک او، وقتی که خسته میشوم و آماده میشوم که همه چیز را برای امروز تمام کنم، به یاد پدرم، یک گام دیگر برمیدارم. یک پاراگراف بیشتر مینویسم و این روزها که مرور میکنم، میبینم پدرم راست میگفت. زندگی در همین یک قدم آخر است.
شاید امروز این حرف برای شما خیلی ساده یا بدیهی یا مسخره بیاید. نمیدانم. اما برای من آن روز یک حرف عجیب بود. از این حرفهایی که گاهی احساس میکنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک گرد هم آمدهاند تا تو در لحظهای، حرفی را بشنوی و از غفلت برخیزی.
همان شب با خودم قرار گذاشتم: یک گام بیشتر…
از آن روز هر وقت زبان میخواندم و ذهنم خسته میشد، میگفتم: باشه. فقط یک جملهی بیشتر میخوانم.
از آن روز وقتی کتاب میخوانم و مطالعه میکنم و چشمان خواب آلودم میسوزند میگویم: فقط یک پاراگراف بیشتر.
از آن روز وقتی پیاده روی میکنم و خسته میشوم و میخواهم برگردم میگویم: یک دقیقه بیشتر.
از آن روز وقتی از کسی به خاطر لطفی که به من کرده است تشکر میکنم با خودم میگویم: یک جمله بیشتر.
امروز دیگر «یک گام بیشتر» قانون زندگی من شده است. وقتی خسته و فرسوده میشوم و میخواهم دنیا متوقف شود تا استراحت کنم، یک گام بیشتر بر میدارم.
خانم مروتی راست می گفت. پدرش زندگی را خوب فهمیده بود. زندگی در همین یک گام بیشتر است. همین گامی که ذهنت به جسمت یادآوری میکند که حاکم من هستم. نه تو.
سالها بعد، این راز ارزشمندم را به دوستی که خیلی اهل فکر و تحلیل بود گفتم. لبخندی از سر تمسخر زد و گفت: این بازی پایان ندارد. در آخر گام بعد هم اگر بخواهی قانون خودت را رعایت کنی، باز باید گام بیشتری برداری. تازه بعد از مدتی تنبل میشوی و از قبل به اندازهی یک گام کمتر قدم برمیداری.
اما من میدانم. میدانم که قانونم را خوب میفهمم. میدانم که منظورم از آن یک گام بیشتر چیست. این را مطمئنم. و باور دارم که آن دوست اهل سفسطه، هنوز هم هیچ گامی در مسیر بهبود زندگی خود و اطرافیانش برنداشته است…
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
[…] قوانین زندگی من (۴) – فقط یک گام بیشتر! […]
[…] بالا را که میخواندم، یاد پست فقط یک گام بیشتر افتادم. شاید تنها یک گام بیشتر ما را به آنچه که باید […]
سلام
ببخشید اگه اینجا برای این حرفِ من مرتبط نیست. بین روشای ارتباطی که میشناختم ( ایمیل، تلگرام، روزنوشته) احساس کردم شاید این حرفم پایینِ این پست یک مقدار مناسبتر از دو روش دیگه و مرتبطتر از پستایی باشه که تو ذهنم بود.
محمدرضا جان میشه از معلمم بخوام یک مقدار راجع به وقتی که آدم میبره بنویسه؟ دیروز تو صحبتم با دوستم فهمیدم تصویرِ ذهنیم از بریدن اونقدرا هم واضح نیست: کسی رو میگم بریده که داشته راه میرفته، سختش بوده اما همچنان راه رفته تا جایی که پاش از خستگی نتونسته برای قدم بعدی بلند شه و یک لحظه نشسته. و الآن که نشسته مطمئن نیست که دلش بخواد دوباره بلند شه.
میدونم معلم جان که پیام اختصاصیِ امروز این بود که فاصلهی دو نقطه به اندازهی تمایل اولی برای رسیدن به نقطهی دومه. خوندم تو دیرآموختهها و این پست که اوج لذت وقتیه که در اوج خستگی یک قدم بیشتر بر میداری و مغز به بدن یادآوری میکنه که من فرماندهام. و تو قوانین موفقیت هم خوندم که گفتهبودی خانواده و اطرافیان و دوستان آخرین کسانی اند که قبول میکنن. و این که کاری بلندمدتتر از بقیه باشه لزوماً به معنای بدیش نیست (و این که اصولاً این کلمهی “بقیه” برات میمعنیه!)
اما وقتایی که آدم از حرفها و انتظارا نصیحتهای احمقانهای که انتظار دارن انجامشون بدی خسته میشه؛ وقتی آدمایی که آویزونِ استادا اند برای ورودِ اسمشون تو مقالهها به اونی که داره متاآتالیز یاد میگیره نصیحت میکنن تو هم این کارو کن (و البته این کارو میکنه اما از اوایل کار join شده، تا نتیجه گرفتن و انتشار کلی راه هست) و اونا شدن ارزش و بقیه هم براساس اونا نصیحت میکنن و انتظار دارن؛ وقتایی که از آدم مشورت میگیرن و اگر یک درصد مخالفِ نظر اونا باشه هر چی بهت نزدیکتر باشن جریحتر میشن برای سنگین جواب دادن و توهینکردن و… و اون آدم پسریه که تازه عیدِ امسال ۲۰ سالش کامل میشه، اگه یه وقت خسته شه، چیکار میتونه بکنه؟
ببخشید با وجود مشغلههایی که دارین این سوالِ این قدر شخصی رو پرسیدم. ولی خب منم معلم خوب زیاد ندارم… شاید به سن و تجربه و کلاً بهم نخوره این حرف ولی گاهی اوقات واقعاً به خودم میگم ول کن بابا. ولی خب نمیتونم (کدوم شاگردِ محمدرضا میتونه؟!) اونی که از خستگی یه لحظه نشسته و واقعاً سختش میاد بلند شدن، به نطرتون چیکار کنه که دوباره بلند شه؟
در نآمیدی هم دست از فعالیت نکشید که مبادا از تنبلی آسیب ببینید. امام علی
سلام
الان که دارم این متن رومیخونم یه گام بیشتر برداشتم
چون تازه از سرکار اومدم وچشمام از فرط خستگی داره میسوزه
قانون جذابی بود. خداقوت
هربار این متن رو میخونم با اینکه میدونم داستان چیه و آخرش چی میشه و حتی جمله و خط بعد چیه , مثل آدمی میخونمش که اولین باره میخونه,وسطش که داشتم میخوندم این به ذهنم اومد که من هر دفعه این کار و میکنم :)) مثل بچه ها که هرشب ی داستان تکراری براشون میخونن ولی باز لذت میبرن و میپرسن بعدش چی شد..
و همینطور با اینکه نمیتونم در سمینار شرکت کنم خبرنامه های هفتگیش برام جالبه, امیدوارم فیلم با کیفیت بگیرید و بعدها اگر شد داخل سایت بذارید..
🙂
سلام
بارها می خواستم در مورد مشکلم با کارم از شما کمک بخوام، اما از اونجایی که شما رو و خودم رو میشنایم میدونم که نه شما علاقه ای دارید از این مسیرهای کلیشه ای به دیگران نشون بدید و نه من آدمی هستم که بتونم تو این مسیرها گام بردارم، میدونستم باید یه راه با مختصات خودم پیدا کنم
امروز یکی از جوابها رو گرفتم
یک گام بیشتر
ممنون
درود بر پدر هایی که هدایت گر اند.
“پدرم راست میگفت. زندگی در همین یک قدم آخر است.”
سپاسگذارم از مطالب مفیدتان.
تاثیر مثبت این نکته همیشه در ذهن من باقی میمونه
از دیروز من هم گرفتار یک متن بیشتر شده ام.منتظر یه بهونه م که بین کارهام یه گریز به اینجا بزنم و یکی از نوشته های شما را بخوانم یا توی سایت هایی که برای آموزش زبان معرفی کردید چرخی بزنم. اما آمدن همانا و…
خوشحالم از این گرفتاری جدید و ممنونم از شما بخاطر این اتفاق!
سلام
ممنون از به اشتراک گذاری، قانون خوبیه، گاها از این قانون استفاده میکنم. با خواندن فقط یک گام بیشتر،از این به بعد آگاهانه در اجرای این قانون بیشتر تلاش خواهم کرد تا لذت بیشتری نصیبم شود.
ممنون
عالی…مرسی
سلام من هم تو زندگی ام این کارو میکنم مخصوصا زمانی که هدفم کاملا روشن (در تایید حرف کاربر نسیم ..)و برام خیلی جذاب که اینجا در موردش میخونم…
سلام
نگاه جالبی بود
من هم از امروز شروع میکنم
یک گام بیشتر:-!
درود
محمدرضا جان، ممنون که باز هم انگشت هامو به چالش نوشتن آوردی.
قبلا با این سبک آدم ها مشکل داشتم، اینایی که سرشار از تفکر و تحلیل هستند و برای هر چیزی، به هر قیمتی باید یک جواب مونتاژ کنند! ولی وجودشون لازمه، مثل دونه های درشتی هستن که اول از همه توی الک گیر می کنن.
این ادراکات را باید ازگذشتگان یاد می گرفتیم، از امثال پدر خانم مروتی یا پدر بزرگ نانوای همسرم. اونها خوب می دونستند که یک چایی بیشتر یا یک نان بیشتر یعنی یک خستگی و یک شکم گرسنه کمتر. اونها خودشون رو واسطه حکمت و مجری خدمت میدونستن، تا حتی یک نفر بیشتر، با رضایت از پیششون بره. میدونستن عبادت یعنی خدمت به خلق و شاد کردن یک دل بیشتر، این می شد برکت زندگی ها.
الان هر کی پرکار باشه بهش میگن حرص مال دنیا داره و اثباب خوشحال وراث فراهم میکنه!
ما چی داریم واسه نسل بعد؟
انگیزه داد متشکرم
سلام. محمدرضاي عزيز، فقط اين نيست كه ! گام بيشتر، احساس بيشتر، درك بيشتر، فهم بيشتر و.و و.. ، ديگه شما بيشتر ميدوني، كه واسه همين انسانيت و كمالات بيشتره كه اين همه خاص شدين ديگه…موفق باشي هر روز بيشتر:-)
من یه جورایی بر عکس این قانون را دارم!
البته در مورد چیزهای آسون که شاید از لحاظ محتوایی مثل قانون شما در بیاد!
همیشه وقتی ساعتم صبحی زنگ می خورد می گفتم یه پنج دقیقه بیشتر می خوابم، بعد بلند می شم، اما الان یه جورایی خود به خود قبل از اینکه ساعت زنگ بزنه بیدار می شم. پای تلویزیون که می شستم، اگه قرار بود ساعت ۶ پاشم از پاش، می گفتم حالا بذار یه ده دقیقه بیشتر نگاه کنم، اما حالا ۵ دقیقه به ۶ بلند می شم. یه جور حمله جهت پیشگیری!
وقتىتو مسيرى هستى كه دلت ميخواد و خودت ساختيش,يه قدم بيشتر خسته ترت نميكنه…لبخند به لبت مياره و حس غرور!!!
كه:هى…من اينم,سرپا و يه قدم جلوتر از پايان!!!
اما,امان از وقتى كه شرايط مجبورت كنه قدم بردارى
امان…
خسته ام خسته
اینقدر که حتی از نگاه به جای گام بعدی می ترسم…..
سلام
استاد بعضی از آدمها راهی جز خوشبخت بودن ندارند البته نه به معنی ثروت بیشتر داشتن یا پست و مقام بالاتر داشتن یا …
بلکه مثل همین خاطره ای که شما ذکر کردید همین که در لحظه ای جایی کسی چیزی به باشد و نکته ای را به شما بگوید و شما لختی در آن تامل کنید و آن را سرلوحه کار و زندگی خود قراردهید و از آن درسها بیاموزید و هر لحظه شما انسان کاملتری شوید براستی که که استاد شما راهی جز خوشبخت بودن ندارید ممنون از اینکه به ما درس زندگی می دهید و به ما یاد می دهید که هر چیزی جنبه های خوب و درستش را ببینیم
شاد و سلامت باشید
با سلام و احترام
من در روزهای غربت که تمام تعلقاتم رو در تهران رها کردم برای ساختن زندگی جدیدم و ساختن خودم و به دورترین شهر ایران کوچ کردم با سایت شما آشنا شدم. جمله ایی که منو جذب ساییتون کرد این بود: علی رو بخاطر عدالتش تصدیق میکنم.(البته مفهوم جمله در ذهنم مانده). از خالق مهربان و حکیم خواسته ام به مثل تمام ثانیه های زندگیم که بهترین افراد رو سر راهم گذاشته، کماکان برایم خدایی کنه
میخوام یه قدم بیشتر برای هدف هام برای علایقم جلو برم. یه قدم بیشتر از وظیفه، یه قدم بیشتر از علاقه، یه قدم بیشتر…
بعضی جملات را آدم به محض شنیدن جذب میکنه مطلب یه گام بیشتر شما هم برای من از این دست بود.
سپاسگزارم. عالی بودی
دوست دارم یه دفتر داشته باشم و همه این نکات بدرد بخور رو توش بنویسم و بکار ببندم. همیشه ترس از اجرا نکردن آموخته ها رو بیشتر حس کردم تا نیاموختن نکته های جدید.
قشنگ بود. من هم سعی میکنم از امروز انجامش بدم.
یک گام بیشتر …
چقدر خوب بود 🙂
درود به جناب شعبانعلی
این مطلب جای تامل زیادی داره
ممنون که باعث میشید چند دقیقه ای فکر کنیم بعد از مطالعه این مطالب
خوشحالم كه با اين سايت اشنا شدم.
سلام جناب شعبانعلی
می توانم با صراحت بگویم که مدتی است با نوشته های شما زندگی می کنم….
تاثیر زیادی در زندگی من گذاشته اند
متن بسیار زیبایی بود
بیشتر برای ما بنویسید
امیدوارم روزی بتوانم چندساعتی مفصل با شما صحبت کنم
حرف های زیادی برای گفتن دارم….
سپاس فراوان
سلام خدمت محمد رضاي عزيز
راستش من هم مثل اون دوست اهل فلسفه شما با خواندن اين متن فكر كردم كه اين بازي پايان نداره. در واقع مشخص نيست كه اوم حد و مرزي كه بايد بعدش اون قدم آخر رو برداريم كجاست. بعد از قدم آخر باز هم ميشه قدم ديگري برداشت و الي آخر… اگه ممكنه كمي در خصوص شيوه تشخيص اين موضوع توضيح بفرماييد.
ممنون
باسلام به خدا طبیعت بهاری استاد عزیزم وهمه ی متممی ها یاداین مطلب می افتم زگهواره تاگور دانش بیاموز واقعا توجمع شما بودن لذت بخشه چون تومحیط کاروبیرون این مطالب کمتر گفته میشه درست زمانیکه نیاز به گوش دادن چنین مطالب داری آیا برای شماهم پیش آمده؟
باآرزوی روز ماه وسالی طلایی برای تک تکتون بهترینهاروبراتون ارزودارم…
سلام.
معلم عزیز از نظر من یکی از رازهای موفقیت شما در زندگی این بوده که درسهایی رو که که از زندگی گرفتین و می گیرین حتی بعد از گذشت سالها نه تنها فراموش نمی کنین بلکه تجربه ها و درسهای آموخته شده رو در زندگیتون عملی می کنید نه مثل خیلی از ما آدمها که فقط تجربه می کنیم اما درسی از تجربه هامون نمیگیریم وگاهی و چه بسا زیاد پیش می آد که به قول قدیمیا از یه سوراخ بارها و بارها گزیده می شیم، به این خاطر که درس نگرفتیم و فراموش کردیم. و فراموش کردن به نظرم یکی از بدبختیای انسانه.
ازتون ممنونم که درسها و تجربه هاتونو با ما در میون می ذاریدهرچند که در بسیاری از موارد آدم تا خودش تجربه نکنه درک نمیکنه.
ضمیمه: برام جالبه بعضی وقتا که البته کمم نیست مطالبی که تو روزنوشته ها می ذاریدبه صورت ناپخته و بدوی توذهنم می چرخیده و بهش فکر میکردم یا تجربه و حال و هوای اون روزام بوده و نتیجه ای که داشتم می گرفتم. نمی دونم چرا اینو می نویسم اما دوست داشتم بنویسم که نوشتم، شاید درست و شاید غلط.
متنو که خوندم متوجه خستگی چند ماه اخیرم شدم .روحم خسته س. نمی تونم حتی یه قدم کوچک دیگه بردارم …
سلام ..
گاهی بعد از خستگی و فشار کار وقتی آخر شب (یا گاهی نیمه شب!) پشت فرمون ، به دور از بوق زدنهای رانندههای دیگه و هیاهوی روز و شلوغیها و عجلهها و تندرفتنهای اجباری ، تو خلوتی و آرامش خیابون با سرعت کم و با آسودگی و آرامش تو خیابونها به سمت خونه میرم ، پنجره خونهها رو نگاه میکنم و میبینم بعضی خاموش هستند و در حال استراحت اما من هنوز خونه هم نرسیدم و حداقل یکی دو ساعت تا خواب و استراحت فاصله دارم! ، با خودم به کارم تو طول روز فکر میکنم و با خودم بررسی میکنم که چقدر ارزش افزوده داشتم تو طول روز .. و کم کم حس خوب ایجاد میشه تو ذهنم که چقدر مفید بودم برای روند کارم و خودم و سازمانم …
اما …… یه مشکلی دارم .. دقیقا وقتی که از فعالیتم احساس خرسندی میکنم و حالم خوب میشه ، تغییر حال میدم و حالم با افکار منفی بهم میریزه اینکه من یک کارمند سادهم و سودی برای من حاصل نمیشه دارم برای سازمانی توانم رو میذارم که شاید قدر منو نمیدونه دارم برای جایی کار میکنم که شاید آیندهای برای من نداره و تو اون لحظههای خستگی پشت فرمون بعد از خس خرسندی و رضایت از کار و تلاش روزانه احساس منفی و ناخوشنودی از جایگاه فعلی سراغم میاد و اینکه من این رو از زندگی نمیخواستم این آرزوی شغلی من نبود این جایگاه ایدهآل من نبود من کارمندی نمیخواستم و یه دفه به خودم میام که چقدر از این شغل بدم میاد!!! من که دروس محاسباتی و فیزیکی و دروس تخصصی رشته خودم رو با قدرت گذروندم و عاشق رشته خودم و تولید و صنعت بودم اینجا تو این شغل چکار میکنم و دارم عمرم رو تلف میکنم …
… و هربار به این فکر میکنم که اگر کسب و کار خودم بود این خستگیها چقدر میتونست شیرین باشه و تو اون خستگیهای آخر روز (یا نیمه شب) هربار تو رویای کسب و کار خودم غرق میشم و باز با اندوه از سردرگمیهای خودم تو برنامهریزی و اینکه هیچ مشاور و یا حتی الگویی در دسترس هم ندارم ، ناامیدیم بیشتر و خستگی تو تنم ماندگارتر میشه …
و تنها تسکین دهنده (موقتی) من حرفهای محمدرضاست که درمورد خودش نوشته بود که زمانیکه تو اون خط آهن دورافتاده تو طبس مشغول بوده و اعتقاد داشته که باید در هر موقعیتی بهترین شکل ممکن کار رو انجام داد ، تسکینم میده که شاید منم دارم به بهترین شکل ممکن کارم رو انجام میدم …… اما … این وسط زمان و توان فکری … چیزیه که نگرانشم با این ۳۰سال عمرم دارم هر روز بیشتر از قبل از دست میدمشون و هر روز بیش از قبل ، از کسب و کار رویای خودم و جایگاه خودم دور میشم ……..
نمیدونم چرا اینا رو اینجا و امروز نوشتم اما شاید اینجا و حال و هوای اینجا رو به نوعی صمیمی حس کردم و حس نزدیکی با دوستان و محمدرضا باعث شد سفره دل رو باز کنم و کمی از دغدغهم بگم … این یک گام بیشتر برای من یادآور چالش این روزهای خودم بود … رویایی دستیافتنی نه آنچنان دور از ذهن اما با این سردرگمیها و نداشتن راهنما و زمان کافی (شغلی تمام وقت ۸ صبح تا ۱۰شب در حالت عادی) برای پرداختن و ساختن کسب و کار دلخواه عملا رویای دستیافتنی من رو داره به آرزویی دستنیافتنی تبدیل میکنه و زمان هرروز بیشتر از دست میره …….
دیروز هم روز بدی بود .. امروز کامنتم رو دوباره خوندم .. همون حس هنوز هست اما امید هم هست اونم به مقدار زیاد! .. محمدرضا با مطالبش و افکارش به من کمک زیادی کرده. تو برنامهریزی امسال مهارتهایی رو گذاشتم که میتونه من رو تو رسیدن به هدفم کمک کنه و میتونه زیرسازی مورد اعتمادی برای من ایجاد کنه تا با خاطری آسودهتر فعالیت جدید رو شروع کنم (حتی در اوایل بصورت آزمایشی و محدود) و کم کم شغل فعلیم رو (که البته به سازمانم تا حدودی مدیونم) ترک کنم و به سمت هدف دستیافتنی خودم حرکت کنم.
این برنامهریزی رو هم از محمدرضا یاد گرفتم .. شاید امروز از این شغل لعنتی (که به خاطر شرایط مالی نسبتا قابل قبولی که داره شاید برخی حتی آرزوشو دارند!) بدم میاد شاید با سطحی از مردم برخورد دارم که هر روز از رفتارشون آزار میبینم شاید اون عشق ایدهآلی که تو ذهن داشتم به خاطر سنم دیگه هرگز برای من حاصل نشه اما هنوز امیدوارم که حداقل شرایط رو با فعالیتهای دیگه کمی بهتر از امروز کنم .. امیدوارم شرایط از اینی که هست بدتر نشه!
🙂
سلام آقای عباسپور
سه سال پیش با احساسات و شرایطی بسیار شبیه شما، تصمیمات سنگینی گرفتم و شروع کردم. امروز در میانه راه جدید هستم ولی متاسفانه با وجود تلاشهای شبانه روزی ام خیلی درها به رویم باز نشد. یکی دو ماهی می شد که خیلی خسته و دلگیر بودم ولی باز در اوج خستگی با اتکا به این آیه قران که ” من یتق الله یجعل له مخرجا” آهسته آهسته کارهام رو جلو می بردم. الان با خوندن این جمله آقا محمدرضا اشک تو چشمام حلقه زد و یک حس خوب درونم بوجود اومد که ادامه بده ، با وجود همه به در بسته خوردن ها و جواب نگرفتن ها ادامه بده.
امیدوارم تو سال جدید، شما هم بتونید راهی جدید مقابل خودتون باز کنید و به خواسته دلتون برسید. به ۳۰ سال رفته فکر نکنید، به زمان باقیمانده و اهداف قشنگی که میشه توش محقق کرد فکر کنید.
سلام
با خواندن اين قسمت از قوانين زندگيتون ، ياد يكي ازجمله هاي بزرگان افتادم كه گفته ” فرصت ها همچون ابرها در گذرند، پس فرصت هاي نيك را دريابيد ! ” و چقدر خوب مي توان از اين قانون نه چندان سخت ولي تعالي بخش ، براي بهره گيري از لحظات ارزشمند عمرمون استفاده كنيم.
علاوه بر قانون “يك قدم بيشتر ” اثر گذار ترين جمله برايم در اين روز نوشته جمله ” حاكم من هستم ، نه تو” بود . چون طبق عادت هميشگي كه مطالب كليدي را يادداشت ميكنم ، اين جمله را روي برگه A4 كه پيش رويم بود نوشتم ، ديدم چقدر به دلم نشست، بدون اراده اون رو چندين بار در برگه نوشتم و با هربار نوشتن بغض گلويم را بيشتر مي فشرد و در حالي كه صورتم خيس اشك بود ، ديدم كل صفحه را با اين جمله پر كرده ام . ابتدا گيج بودم و نميدانستم كه چرا با خواندن اين جمله اينقدر منقلب شدم .هنوز هم بدرستي نميدانم ولي گمان مي كنم به خاطر موضوعي كه جديدا برايم پيش آمده بود ، من ” قدرت و برتري ذهن بر جسم ” را در خودم كمرنگ ديده بودم و اين فقدان برايم درد آور بود .
محمدرضاي عزيز! ممنونم كه اين موضوع را بيان كردي و مرا به خود آوردي ،اين جمله دقيقا همان چيزي بود كه من به آن احتياج داشتم .
سلام
خیلی خوشحال شدم محمدرضا جان ( جسارتمو ببخش تو یه برنامه گفتی اینجوری راحتتری صدات کنن و البته منم ایجوری دوس دارم) که این رازو فاش کردی. منم داشتم این رازو، و باهاش یه وقتایی زندگی کردم و یه حس خیلی خوب ازش گرفتم. اون وقتایی که خسته و کوفته از دانشگاه میومدم و میگفتم نه بذار قبل از خواب این یه پاراگرافتم ترجمه کنم بعدش نه بذار این G5 رو هم بخونمو… یه حس سرخوشی ناب میداد بهم! حتی یادمه یه بار بخاطر همین یه گام بیشترا تو دو شبانه روز فقط سه ساعت خوابیدم ولی اون دو روز از بهترین روزای زندگیم بودن! فکر نکن شاید اتفاق خاصی افتاده باشه نه! فقط گام بیشتر برداشتم! این گام ها یه حسی بهم داد که مث یه مسابقه با خودم، دوس داشتم هی بیشتر برم جلو و هی بیشتر این حس سرخوشی رو داشته باشم …
ممنون که یادآوریم کردی اون روزا رو