نوشته قوانین زندگی را در زمانی مینویسم که:
– طی یک ماه گذشته بیش از دویست ایمیل و کامنت و … با مفاهیم مشابه دریافت کردهام که اصل پرسش آنها، این بوده: «چگونه اینقدر کار میکنی؟ چگونه اینقدر کم میخوابی؟ چگونه…»
– طی هفتههای اخیر اوضاع سیاسی و اقتصادی بینالمللی باعث شد که درگیر بحثها و گفتگوها و جلساتی شوم که نوشتن از آنها نیازمند آن است که زمانی بگذرد و «غبار حادثه» بنشیند.
– هفتهی گذشته سمینار «هوش مذاکره» برگزار شد و طبیعتاً مثل هر حرکت دیگری ضعفهایی هم داشت که دوستان در کامنتها اشاره کردند و من هم منتشر کردم.
طی روزهای اخیر، ترجیج دادم چند روزی با خودم خلوت کنم و به برنامهریزی برای ۸ سال آینده بپردازم.
تصمیم گرفتم مجموعه نوشتههایی را شروع کنم با نام: «قوانین زندگی من».
اما چند پیشنیاز وجود دارد:
۱- باید کمی از زندگی روزمرهی خودم تعریف کنم.
۲- باید به خاطر داشته باشیم که اینها بسیار شخصی هستند و بیان آنها به معنای صحت مطلق آنها نیست. بلکه به معنای «اعتقاد من» به «آنها» است. بنابراین لطفاً نقد نکنید. فقط بخوانید و عبور کنید.
در زیر این پست (و این سری پستها) اگر تاییدی دارید بنویسید و اگر تکذیبی دارید آن را در قالب «قوانین زندگی خودتان» به صورت کامنت بگذارید تا بتوانیم نگاههای مختلف به زندگی را ببینیم و در نهایت هر کدام، مسیر خود را انتخاب کنیم. در این پست کسانی که به نقد نظرات دیگران بپردازند تایید نخواهند شد اما کسانی که نظرات خود را -هر چقدر هم مخالف دیگران – در قالب «قوانین زندگی خودشان» بنویسند تایید خواهند شد تا خوراکی برای فکر و اندیشهی سایر ساکنان این خانهی مجازی فراهم شود.
گزارشی از یک روز عادی زندگی من:
حدود ساعت چهار بیدار میشوم. یک برگه نیایش روزانه دارم که خودم نوشتهام. آن را چند بار میخوانم. در همان رختخواب، لپتاپ به دست، نگاهی به چند سایت خبری میاندازم. تلاش کردهام از خبرگزاری جمهوری اسلامی تا خبرگزاریهای صهیونیستی در میان فهرست آنها باشد. پس از خواندن تمام آنها میتوانم به برایندی از وضعیت جهان دست پیدا کنم. نگاهی به شاخصهای اقتصادی میاندازم. چند صفحهای کتاب میخوانم. همیشه یک برگ کاغذ – یا یک فایل باز – روبرویم دارم تا تداعیهایم را بنویسم. حدود ساعت پنج، پیامکها را میخوانم و برخی را پاسخ میدهم. بعد ایمیلها را چک میکنم. دوباره نیمساعتی میخوابم و به کارهایی که باید آن روز انجام دهم فکر میکنم. کار رسمی بین شش تا هفت شروع میشود. شادی قلیپور مدیر برنامههایم، برنامهی روزمره را یادآوری میکند و به خاطر تمام قرارهایی که بدون هماهنگی او گذاشتهام توبیخام میکند. حق هم دارد. روزها و ساعتهای زیادی وجود دارد که گاه به سه یا چهار یا پنج نفر همزمان قول دادهام! معمولاً صبحانه هر روز را در دفتر یکی از دوستان یا شریکانم میخورم تا ضمن خوردن صبحانه، بتوانیم برای کارهایمان هم برنامهریزی کنیم. پس از صبحانه جلسات متعدد یکی پس از دیگری برگزار میشود. معمولاً این جلسات تا ساعت یک بامداد ادامه پیدا میکنند. از جلسات جدی دولتی تا جلسات بانکها و بیمهها تا جلسات کوچکی که در محافل دوستانهتر برگزار میشود. معدود فرصتهای خالی بین جلسات را با همکارانم برای کارهای داخلیمان صرف میکنم. در این میان، یکی دو روز در هفته هم کلاسهایی دارم که معمولاً آنها را از پنج تا نه شب برگزار میکنم. ساعت یک بامداد، کامپیوترم را باز میکنم. کامنتهای سایت را جواب میدهم – البته در ماشین هم در فاصلهی بین جلسات، اگر اعصاب و حوصلهای باشد، کامنتها و ایمیلها را روی تبلت میخوانم و پاسخ میدهم به همین دلیل کامنتها در طول روز کوتاهتر از شبها پاسخ داده میشوند! – و خلاصهای از کارهایی را که برای روزهای آتی مانده، مینویسم. در لابهلای این کارها، تلاش میکنم هر روز بین پنجاه تا صد صفحه کتاب بخوانم و نکاتی را یادداشت کنم تا بعداً روی آنها فکر کنم. این برنامه در هفت روز هفته تکرار میشود. طی ده سال اخیر تعداد روزهای تعطیل من مجموعا به صد روز نرسیده است.
قانون اول – برای تجربهی «ثروتمندی»، ثروت چندان زیادی لازم نیست.
همیشه بر این باور بودهام که «ثروت» هم مانند سایر «زیبايي»هاست. دیدن زیبایی همیشه میتواند لذتبخش باشد حتی اگر تو مالک آن زیبایی نباشی. اتفاقاً کسانی که زیباییها را به تملک خود درمیآورند، خیلی سریع نسبت به آنها بیتفاوت میشوند. «مالکیت» سندی نیست که مهر و امضای دولت آن را تایید کند. مالکیت یک «احساس» است. سند مالکیت به یک تغییر قانون، نابود و مصادره میشود اما احساس مالکیت، میتواند همواره با تو بماند.
بسیاری از فعالیتهایم در حوالی خیابان ولیعصر متمرکزند. هنگامی که از کنار پارک ملت عبور میکنم، همیشه در ذهنم تصور میکنم که در حیاط کاخ خودم قدم میزنم! حتی دیدن غریبهها – سایر گردشگران پارک – در حیاط خانهام، آزارم نمیدهد. خوب میدانم که اگر حیاط خانهام به این بزرگی و سرسبزی بود، درهای آن را نمیبستم و به همه رهگذران اجازهی عبور ميدادم!
ثروتمندترین انسانها، تمام ثروت خود را جمع میکنند تا معدود روزهایی، در کنار دوستان خود بنشینند و بخورند و بیاشامند و موسیقی گوش دهند و گپی بزنند. خوشحالم که تمام ملزومات این ثروت را دارم. دوستان خوب را داشته و دارم و همین کامپیوتری که روبرویم قرار دارد، برای تکمیل صوتی و تصویری این تجربهی زیبا کافی است.
قانون دوم – برای عقیدهام نمیجنگم. فقط میکوشم به عقیدهام عمل کنم.
مروری کوتاه به تاریخ نشان میدهد که بیشترین خونها در راه اثبات و انکار عقیدهها ریخته شدهاند. آنقدر که خیرخواهان، «رستگاری» را با ضرب و زور به بشر تحمیل کردهاند، بدخواهان، زندگی دیگران را به «بحران» نکشیدهاند. باورها و عقیدههای خودم را دارم. برای اثباتشان، سعی میکنم آنها را زندگی کنم. اگر واقعاً باورهایم درست باشد، همراهان خود را پیدا خواهم کرد و اگر باورهایم درست نباشد، یا به تنهایی آنها را زندگی خواهم کرد و یا خود، «همراه باور دیگران» خواهم شد.
قانون سوم – میوهی شرایط نامطلوب و رویدادهای بد
شرایط نامطلوب و رویدادهای بد، اجتناب ناپذیرند. مهم این است که بتوان برای هر خاکی، گیاهی را یافت تا بتواند درون آن رشد و نمو کند. میخواهم اگر به گذشته بازگشتم، تلخترین تجربه هم لذتبخش باشد.
در سالهای نوجوانی دوست داشتم که کامپیوترم، کارت صوتی داشته باشد. آن زمان کارت صوتی حدود یک سوم بهای یک کامپیوتر قیمت داشت و پرداخت آن برای ما سنگین بود. تلاش کردم الکترونیک و سختافزار و برنامهنویسی اسمبلی یاد بگیرم و مداری بسازم که به پورت پرینتر وصل شود. این مدار به همراه برنامهای که نوشته بودم، صداهای بازیها را تا حد قابل قبولی شبیهسازی میکرد. همین کار را برای شبیهسازی ماوس هم روی کمودور و پی سی انجام دادهام. همینطور برای طراحی بازیهای ساده به جای خریدن و تهیهی بازیها. میوه سختیهای مالی آن روزها، تسلط امروز من به زبان ماشین و درک نسبتاً خوبی از برنامهنویسی است. هنوز هم از جمله تفریحاتم این است که برای کارهای کوچک، خودم برنامهنویسی میکنم (به عنوان یک تفریح فکری و نه یک نیاز).
در سالهای دبیرستان، احساسم نسبت به اینکه سطح تحصیلات در خانوادهام چندان بالا نیست، خوب نبود. تصمیم گرفتم برای جبرانش کتابهای متعدد بنویسم. احساس میکردم که انتشار کتابهای خوب، برای کسی که از یک خانوادهی معمولی آمده، افتخار بزرگتری است تا کسی که نسل اندر نسلاش، تحصیلکرده و پزشک و مهندس و … بودهاند. میوهی نارضایتی دورهی دبیرستان، کتابهای سالهای بعد بود.
در سالهای بعد، به عنوان مهندس سرویس یک شرکت ریلی کار میکردم. یک نفر به تنهایی به بیابان اعزام میشدم تا دستگاهها را تعمیر کنم. زندگی تنهایی در بیابان (شاید مجموعاً هشت ماه در هر سال) ساده نبود. تصمیم گرفتم از فرصت تنهایی در بیابان، برای تجربهی کارهای عملی روی قطارها و ماشینآلات و همینطور مطالعه، استفاده کنم. میوهی آن سالها، آشنایی با هیدرولیک، پنوماتیک، اتوماسیون، پی ال سی، مدارهای قدرت و … بود. در حدی که به سمت مدیر منطقهای آن شرکت اتریشی منصوب شدم. ضمن اینکه روزانه گاه بیش از دویست صفحه کتاب میخواندم (در بیابان ساعات کمی را میتوان کار کرد). تخصصهای مختلف و مطالعهی زیاد و عمیق، میوهی زندگی اجباری در بیابان بود.
سال قبل، در اثر سانحهای، پایم شکست و یک ماه خانه نشین شدم. دیدم که انسان چقدر ضعیف است و توانمندیها چه زود، ما را تنها رها میکنند. برای آنکه حرفهایم ماندگار شوند، با موبایلم ضبط فایلهای صوتی در حوزهی مذاکره را آغاز کردم. رادیو مذاکره، میوهی پای شکستهی من بود.
هنوز هم، جستجو برای میوههای خوشطعم لحظات سخت و دشوار، از جمله جذابیتهای زیبای زندگی من است…
قانون چهارم – مشکوک نیستم.
تردید کردن و شک داشتن، انرژی میگیرد. ما انسانها توان تحلیل خواستهها و رویاها و منافع و مضرات تصمیمهای خود را نیز نداریم. پس چرا باید انرژیام را صرف پیشبینی و تحلیل انگیزهها و خواستههای تو کنم؟
اگر کسی تحلیل زیبایی نوشت – در حوزهی سیاست یا اقتصاد یا … – به جای اینکه مانند یک کارآگاه فکر کنم که انگیزهاش چیست و از کجا پول گرفته است و کجا قرار است به او سمت بدهند و …، تنها تلاش میکنم تحلیل را بشنوم و از آن برای فکر کردن خودم الگوبرداری کنم. تحلیل اشتباه هم میتواند به من دامها و نقاط تاریک تحلیلها و نگرشهای خودم را گوشزد کند.
اگر کسی در جلوی یک سوپرمارکت، یک محصول را به عنوان نمونهی رایگان به من تعارف کرد، به جای اینکه وارد محاسبه شوم که هزینهی آن برنامهی سمپلینگ چقدر بوده و این قیمت را کجا و چگونه از من خواهند گرفت و …، آن نمونه را میگیرم و میخورم و لذت میبرم. دفعهی بعد، در هنگام خرید، حتماً در کنار قیمت و بستهبندی، طعم آن نمونه را هم در تصمیمام دخیل خواهم کرد.
اگر کسی به یک موسسهی خیریه کمک کرد، از این رویداد خوب لذت میبرم. به این فکر نمیکنم که این کمک، ریشه در انسانیت داشته یا با هدف پاک کردن گذشتهای تلخ و تاریک، انجام شده است.
قانون پنجم – طلبکار هیچکس نیستم.
هیچکس وظیفهاش نیست که هیچ کاری بکند. از مامور پمپ بنزین به خاطر اینکه کارت سوخت را برایم میآورد تشکر میکنم. هرگز نگفتهام که «حقوق میگیرد پس وظیفه دارد!». حتی هر وقت فرصتی بوده – معمولاً وقتی لباس اسپرت دارم – اگر فرد مسن یا خانمی را ببینم، و مامور پمپ بنزین گرفتار باشد، برایش بنزین میزنم.
از متصدی گیشه در بانک، به خاطر پیگیریهایش تشکر میکنم. از پلیسی که ماشینم را جریمه میکند به دلیل وظیفهشناسیاش تشکر میکنم. وقتی مامور حراست دانشگاه تهران، من را نشناخت و به خاطر اینکه کارت شناسایی همراهم نبود، من را به داخل دانشگاه راه نداد، از او به خاطر «وظیفهشناسی» تشکر کردم و هفتهی بعد، برایش یکی از کتابهایم را هدیه بردم.
قانون ششم – در مورد انسانها، بر اساس بازههای زمانی طولانی، قضاوت میکنم.
اگر دوستم یا همکارم یا استادم، رفتاری کرد که نپسندیدم یا در جایی منافع من را آنقدر که انتظار داشتم، تامین نکرد، با خودم یک سال یا چند سال گذشته را که با او بودهام مرور میکنم. اگر در کل راضی باشم، اعتراض نمیکنم. سود و زیان را در چند دقیقه و چند ساعت و چند ماه، خلاصه نمیکنم. همین بود که قبل از سمینار برای دوستانم نوشتم هر کس پول ندارد، رایگان بیاید و تاکید کردم که این کار من کار خیر نیست. من به جای مشتق گرفتن، انتگرال میگیرم. میدانم که طی ده سال بعد، به اندازهی کافی، برای یکدیگر کارهای خوب خواهیم کرد…
قانون هفتم – در گفتهها و نوشتههای دیگران، دنبال نسخهای کامل برای زندگی نمیگردم بلکه جرقهای را برای زندگی جستجو میکنم.
گاه هفتصد صفحه کتاب را میخوانم و ساعتها و روزها وقت میگذارم. تنها به این امید که جملهای در جایی، نوری را در قلبم یا مغزم روشن کند. نویسنده را به خاطر آن چهاردههزار سطر حرفهای بیهوده سرزنش نخواهم کرد. اما به خاطر آن یک سطر الهامبخش، پرستش خواهم کرد.
دکتر علیرضا شیری، سال گذشته، در همایش تحول فردی مطلب کوتاهی بیان کرد:
«ما در معنا دادن به زندگی دیگران است که به زندگی خود نیز معنا میدهیم». او گفت در برخورد با کسی که در خیابان تراکت یک رستوران را پخش میکند، میتوانی بیتوجه عبور کنی. میتوانی تراکت را بگیری و کمی دورتر – جایی که او نمیبیند – درون سطل زباله بیندازی. اما میتوانی کار بهتری بکنی.
میتوانی هنگامی که تراکت را از او میگیری، بپرسی: «بهترین غذای این رستوران کدام است؟». شاید پاسخ را نداند. اما احتمالاً تحقیق خواهد کرد و فردا به دیگر رهگذران، همزمان با ارایهی تراکت، خواهد گفت: «اگر به رستوران رفتید، شیشلیک را سفارش دهید. خوشمزهتر از باقی غذاهاست». آن پسر، دیگر یک روبوت مکانیکی پخش کاغذ نیست. او یک مشاور تغدیه است! یک جمله بیشتر نگفتهاید اما حال خود و حال او را بهتر کردهاید و به زندگی او و خودتان، معنا دادهاید.
چند سال با دکتر شیری دوست بودم و دوست ماندم تا این جمله را بشنوم. شاید سالها باید منتظر بمانم تا جملهی دیگری در این حد تاثیرگذار – بر روی خودم – از او بشنوم. اما همان یک جمله، برای یک عمر دوستی و صدها ساعت و روزی که با او سپری کردهام کافی است. من اکنون به او بدهکارم…
چقدر جالب که قانون هفت زندگیت عقیده من هم هست. همیشه به دوستانم گفتم اگر این کتابی که میخونم یه جمله هم به من یاد بده یا جرقه یه فکر و مسیر جدید رو توی ذهنم بزنه من راضیم.
درباره میوه شرایط نامطلوب هم دید زیبایی داری. من هم به اتفاقات بد همیشه به چشم تجربه نگاه میکنم و همیشه سعی میکنم یه چیزی یاد بگیرم ازشون و خود اون یادگیری برام خیلی لذت بخشه.
وای نمیدونم این نوشته رو کی خوندم..ولی قطعا بیش تر از هفت ساله..هر موقع میریم تهران و میریم پارک ملت احساس میکنم توی حیاط خونه شماام?
[…] شعبانعلی نوشته های مختلفی تحت عنوان قوانین زندگی من، قوانین کسب و کار من، قوانین یادگیری من، دارد. ماه ها […]
این نظر بنده حقیر است ولی مطمئنم خیلی از شما بزرگواران با من موافقین
محمدرضا به آموخت که
اگر کودکی در خیابان تک و تنها اشک می ریزد، نمی توان بی تفاوت بود
محمدرضا به آموخت که
اگر همکاران تو از اعطای وام بی بهره بی خبر هستند، با زرنگی و پارتی بازی وام را برای خود برنداریم
محمدرضا به آموخت که
پدر و مادر فهمیده و باکلاس واقعی، کدام پدر مادرها هستند
محمدرضا به آموخت که
می توان از هر چیزی لذت برد و به هر چیزی قانع بود و برای خوش بودن لازم نیست حتما در لاس وگاس باشی بلکه ساده ترین روستاهای ایران نیز زیبا و خواستنی هستند
محمدرضا به آموخت که
در گذشته تاریخ ایران خبر خاصی نبوده، مهم الانه، مهم فردای ایران رو ساختنه
محمدرضا به آموخت که
همه مردم دنیا محترم و شایسته محبت هستند، زود قضاوت نکنیم
محمدرضا به آموخت که
چقدر جوان مستعد و شایسته تقدیر در ایران وجود داره که فقط کافیه تربیت بشن
محمدرضا به آموخت که
دانشگاه آزادی بودن و دولتی بودن فقط توهم و خیاله، مهم ارزش افزوده ماست در اقتصاد و فرهنگ
محمدرضا به آموخت که
اگر به ما بدی کردند، خوبی کنیم
اگر دشنام دادند، دشنام ندهیم
اگر زیرآب زدند، سکوت کنیم و تلافی نکنیم
محمدرضا به آموخت که
رزومه به تعداد صفحه پرینت شده نیست، رزومه به تعداد مقاله نیست، رزومه به تعداد کتاب نیست، رزومه به انواع زبان ها رو بلد بودن نیست
رزومه به یک آیتم عمیق موفقیت آمیز است
محمدرضا به آموخت که
بریم سراغ کیفیت زندگی، نه کمیت
و یک چیز را، کافیست که از او بیاموزیم
یک لذت حلال، یک لذت حلال، یک لذت حلال
که خدا راضی باشد، اگر چشیدی، همین تو را کافیست
ترجیح می دهم در آغوش فرزند و همسر خود نان و ماست بخورم، تا خدایا نکرده در آغوش اغیار، لذت گناه آلود بچشم
[…] شعبانعلی نوشته های مختلفی تحت عنوان قوانین زندگی من، قوانین کسب و کار من، قوانین یادگیری من، دارد. ماه ها […]
سلام محمدرضا. پیشنهادم بهت اینه که یه سری به مطالب کارگاه زندگی شاد بزنی. به خصوص درس حرکت آونگی در جستجوی شادی. به نظرم می تونه توی سبک زندگی ات، تاثیر داشته باشه.
[…] قبل از شروع مرحله چهارم : مطالعه قوانین زندگی من (محمد رضا شعبانعلی ) می تواند به عنوان معلم دلسوز و پر […]
درود بر شما استاد گرامی
اعتراف می کنم که در طول چندین سال تحصیل در مدرسه و دانشگاه فقط سواد خواندن و نوشتن یاد گرفته ام. درس های واقعی زندگی را از شما در این دانشگاه و حضور مجازی یاد می گیرم.
به امید آنکه روزی محمدرضا شعبانعلی ها داشته باشیم.
سلام استاد
حدود دو سال است که مطالب روزنوشتهای شما و سایت متمم را با دقت مطالعه می کنم و از خواندن مطالب هم لذت می برم
درخواستی دارم اگر براتون ممکن است و صلاح می دانید برنامه یک روز تعطیلتون رادهم بندسید و اگر حوصله داشتید علاقه مند هستم قوانین تفریحاتتون را هم بنویسید
زیباست
سلام اقای شعبانعلی بنده فایلهای رادیو مذاکره رو ومتمم رو شنیدم و از شاگردان موسسه بهار هم هستم اما افتخار اشنایی با شماره حضوری نداشتم سوالی دارم بنده نمی دونم با اطرافیان که در کنارم برای حرفها برداشتای متفاوت و با شرایط گذشته خود مقایسه به وجود می اورند ودر محیط ایجاد چالش میکنند واطرافیان احساس میکنند که دارد حسادت میورزد شاید هم همین طور باشد نمی دانم چه طور باید با این افراد برخورد داشت وچهطور با انها مذاکره کرد و چه طور دنیای انها رو فهمید
سلام محمدرضای عزیز
کامنتی که مینویسم اصلا ربطی به این مطلب نداره
درواقع حرف دلم هست که دلم میخواست بهرعنوانی با تو در میان بگذارم
تقریبا ۴ یا ۵ سالی هست که مخاطب تو و دلنوشته هایت هستم از وبلاگ برای فراموش کردن تا همینجا….
و همیشه احترام خاصی برای افکارت و نوشته هات قایلم چون به نظر من به هیچ عنوان سطحی و بی اساس نیست.
اما چیز دیگری که خیلی دلم میخواست درموردش از تو بشنوم ” اخلاق ” هست.
من یه دختر ۲۳ ساله هستم …. مدتی هست که هرچه بیشتر به جامعه امروزم دقت میکنم با اون بیگانه تر میشم………..
واقعا احساس میکنم من این آدم ها رو نمیشناسم …..بعد دیدن واقعیات فکرمیکنم انگار صدسال خواب بودم و الان از اوضاع این چنینی متعجب و حیران شدم……….. !
ارزش خیلی از مسایل بدون همراهی با اخلاق ، کم میشه…..
همیشه به یه جامعه مقید به اخلاق امیدوار بودم
الان واقعا دچار ناراحتی و سردرگمی شدم
چون احساس میکنم من این جامعه رو نمیشناسم من با این جامعه بیگانم…..
امیدوارم بتونم جواب کامنتم رو بگیرم محمدرضا
ممنونم
مریم جان.
اما مشخصاً به نظرم یکی از دلایل بی اخلاقی در جامعه، “توجه مستقیم به بحث اخلاقه”.
من در جوامع مختلفی که تا کنون تجربهی مشاهده و حضور در اونها رو داشتهام، جامعهای رو ندیدهام که رسانهها و در و دیوار، تا این حد در مورد اخلاق صحبت کنند و بی اخلاقی در این حد در اون رایج باشه.
خوشبختانه، توزیع نابرابر ثروت و قدرت، باعث شده که اکثریت جامعه دستشون به پول و مقام نرسه و به همین دلیل، زندگی پاکی رو تجربه کنند.
من بعضی از رانندگان رو در خیابون میبینم که مشخصه ماشینشون ۵۰% کل داراییشونه و مثل دیوانگان رانندگی میکنند. با خودم میگم: خداوندا. ممنونم که این فقط همین رو داره. اگه زمانی آنقدر ثروت داشت که ماشین، فقط ۰٫۰۰۱% داراییش بود، میشه حدس زد که چجوری پیادهها و سوارهها رو به کشتن میداد.
کارمندهایی رو میشناسم که از کل دار دنیا، در حد نوبت دادن به دیگران یا جابجایی ترتیب نامهی دیگران، قدرت دارند و دیدم که چجوری همین قدرت رو با سکه، به دیگران میفروشند. پول میگیرند و حق را ناحق میکنند.
میگویم اگر اینها حق امضا داشتند و امضای آنها سرنوشت یک فرد یا یک خانواده را تغییر میداد، چه میشد؟
خلاصهی ماجرا اینکه
اگر نظر شخصی من را بپرسی: “اخلاق مبتنی بر توصیه” به نظرم یک پروژهی شکست خورده است و وضعیت امروز جامعهی ما، سندی انکارناپذیر در این زمینه است.
میمونه اخلاق بر مبنای عقل و علم.
راستش حرف زدن از اخلاق بر مبنای عقل و علم را به دلایل متعددی، در فضای امروزی فرهنگ ما قابل بحث نیست. لااقل به شیوهای که من بلدم (و اگر فرصتی داشتم میتونستم بسیاری از گزارههای اخلاقی رو بر اساسش توضیح بدم و توجیه کنم) نمیشود توضیح داد و با بخشی فهمهای نادرست ما از ارزشها در تضاده.
و من پیرتر و مستهلکتر از این هستم که وارد چنین فضایی بشم و با مردم به بحث بنشینم (آدم بعضی وقتها در دلش، از بخشی از جامعهاش مهاجرت میکنه. وضع امروز من تقریباً اینه. حتی به رغم حضور فیزیکی در اینجا).
وقتی بر اساس منطق میخوای چیزی رو توضیح بدی، ممکنه ۸۰% مواقع نتایج مطلوب داشته باشه. اما از تبعاتش اینه که ۲۰% مواقع هم، به نتیجهای میرسی که با نتیجهی رایج پذیرفته شده در تضاده.
همینه که نهایتاً “اهل منطق”، ترجیح میدهند اخلاق را برای “اهل نصیحت” رها کنند و آنها هم، جلوهای در محراب و منبر میکنند و در خلوت خود، به گونهای دیگر رفتار میکنند و حاصل همین میشود که میبینی.
در کل، ترویج اخلاق به نظرم راهکاری جز ترویج اندیشیدن ندارد.
به نظر خودم، بخش زیادی از آنچه تا امروز گفتهام و نوشتهام به نوعی در این مسیر است (مثلاً بحثهای تفکر سیستمی را نگاه کن). اما اگر انتظار داشته باشی از لغت اخلاق استفاده کنم، راستش هرگز حاضر به استفاده از این لغت نیستم. چون ممکن است با کسان دیگری که این روزها این لغت را به کار میبرند، هم سرشت فرض شوم.
اخلاق، زادهی مستقیم علم و منطق است و بعید است علم و منطق (به معنای واقعی و کامل آن) بتواند خروجی بی اخلاقی داشته باشد.
اما اگر در فرهنگی، با علم و منطق به صورت انتخابی برخورد شود، دستاورد آن چیزی جز بی اخلاقی نخواهد بود.
فرهنگ ما امروز گرفتار چنین دردی است. حتی مردم عادی هم، علم را تا جایی میپذیرند که با چارچوبهای فرسودهی ذهنی خودشان تطبیق داشته باشد و “بخشی از علم” و “بخشی از منطق”،دیگر نه علم است و نه منطق. بلکه “ابزار” است.
پی نوشت: چون الان برای یکی دیگر از دوستانم نوشتم، دلم میخواست برای تو هم، یک جمله از دعای کمیل را بنویسم:
وَ حبسنی عن نفعی بُعد عملی
کل ماجرای تفکر سیستمی هم که من چند ساله دارم خودم رو براش تکه پاره میکنم همینه.
شاید من در رابطه با این یک جملهی دعای کمیل، بیشتر از ۱۰ ساعت سخنرانی و بیشتر از ۵۰ هزار کلمه نوشته باشم.
اما جامعهی ما صرفاً “کلمات کلیدی” رو میفهمه. بیشتر از مفاهیم. مهم نیست در کدام سوی مکاره بازار ایده و عقیده ایستاده باشی.
maryam عزیز در حوزه اخلاق به نظر من اگر همه انسانها این جمله معروف امام علی(ع):
“آنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند” را رعایت کنند بسیاری از بی اخلاقی های جوامع حل میشد.
سلام
هربار که متنی رو در اینجا میخونم بیشتر افسوس دیر اومدن به سراغم میاد ولی نه .. بیشتر خوشحالم که الان هستم، میشد هیچوقت اینجارو نبینم..
آقای محمد رضا فوق العاده هستید و خدارو به خاطر بودنتون بی نهایت شاکرم..
پایبندی به اعتقادات شخصی بسیار عالی است مخصوصا درمورد شما که بهشون با تفکر رسیدید.
من سعی میکنم با تمام تمرکز متن های شمارو بخونم و اونارو یادداشت و البته توی ذهنم هم ثبت کنم.
ابعاد وجودتون برای من بسیار بی نظیر هستش واقعا دورد برشما و خیلی هم سپاس بابت اینکه قوانین زندگی شما باعث شده که من به شخصه یادم بیاد که منم آدمم و میتونم برای خودم قوانینی داشته باشم و بهشون پایبند باشم.
لذت بردم و هرگز اینجارو رها نمیکنم.
پاینده و سلامت باشید.
سلام با اجازتون من به تحت موضوع اینکه هیچ آدمی بدون تلاش به بزرگی نمیرسه گزارش یک روز زندگی شما رو توو وبلاگ روستای مبارک آباد تویسرکان گذاشتم …
http://markavaa.blogfa.com/post/41
خیلی عالیه و یسری سختیهایی که باعث شدشماکتاب بنویسین یا ..و من تجربه کردم و همیشه دلم میخواست این راه هارو برم و اینکارارو انجام بدم و خط مستقبم زندگی من و اهدافم روی این خط کاراییه که شماانجام دادین.
اما من هیچوقت نمیدونستم بایدازکجاشرو کنم و الان که ۲۴سالمه فهمیدم چیزی که من میخوام باراهی که میرفتم اشتبا بوده …
تاالان تلاشم خوب بوده امامیتونست بیشترباسه اگه میدونستم ازچه راهی بایدبذم.
کمااینکه متاسفانه هنوز نمیدونم بایدازکدوم راه برم تا به جابی گه میخام بزسم و این منو اذیت میکنه
آقای شعبانعلی بسیار عزیز
از این که شما را پیدا کرده ام بارها و بارها خدا را شکر می کنم و چندباری هم مراتب تشکرم را به عرضتان رسانده ام.
خواستم بگویم خواندن برنامه زندگی تان به من خیلی ایده داد.
گرچه در توانم نیست روزی سه ساعت بخوابم ولی سعی می کنم نظم را از شما یاد بگیرم. سعی می کنم نگاه به ثروت را از شما یاد بگیرم. سعی می کنم برای خودم اعتقادی بسازم که شعار نباشند و کسی را مجبور به اجرایشان نکنم و زندگیشان کنم تا همراهان زندگی ام نیز دوست داشته باشند اجرایشان کنند.
اینها را از نوشته شما یاد گرفتم.
در ضمن تصمیم گرفتم مطالعه ام را هدفمند کنم. سایت شما را به ترتیب مثل یک کلاس آموزشی دنبال کنم. با اینکه کلاس مدیریت هم می روم ، سعی کنم درست و نخبه بخوانم تا تبدیل به چارپایی که کتاب بر دوش دارد نشوم. خوانده هایم به اندازه ای باشند که بتوانم تبدیل به مهارتشان کنم. سعی می کنم گلستان بخوابم تا حکمت هم یاد بگیرم. اخبار زیاد نمی خوانم چون بیشتر خبرها وقتی جاذبه برای خبرنگار دارند که سرشار از اتفاقات خشن و بد باشند و من دنیای پیرامونم را آرام می خواهم. سعی می کنم درستکار باشم. به مالی که دستم سپرده شده و به آدمهایی که چند صباحی زندگی شان نزد من امانت است، چشم پاک و صادق و با محبت داشته باشم و برای بهتر شدن شان تلاش کنم.
دست آخر اینکه مرتب به خودم یادآوری می کنم شعار ندهم…کتاب خواندن زیاد گاهی باعث می شود آدم توی ذهنش تبدیل به قهرمان کتاب شود و مدام درباره خودش خیال ببافد و بعد شعار بدهدو دلم می خواهد همان طور که حرف می زنم زندگی کنم. خیلی دلم می خواهد. ازتان ممنونم برای رسالتی که انتخاب کرده اید و برایش زحمت می کشید و این همه مفید است.
امشب با حال نسبتا بد داشتم به زندگیم و فشارهای روحی و روانی مختلف و بار مسئولیت هایی که قبول کردم فکر میکردم.بدون داشتن پشتوانه و دل گرمی در شهری غریب. اتفاقی یاد متنی که راجع به “واحه” نوشته بودین افتادم و خیلی اتفاقی با وجود کمبود وقتی که دارم گذرم به اینجا افتاد… معجزه رخ داد … خارج از هر کلیشه ای میگم مرسی 🙂
سلام,محمد رضا شعبانعلی عزیز …
ب عنوان یه دانشجوی پزشکی ک قسمت عمده از زندگیش رو درس خونده تا پزشکی قبول بشه …بعد از قبول شدن در رشته پزشکی بهترین دستاوردم اشنایی با شخص شماو متمم بوده؛الان حدود دو ماه هست ک نوشته ها و گفته هاتون رو در متمم و این جا پیگیری می کنم و تاثیر بسزایی در بهتر شدن رفتارها و هدفمند شدن زندگیم داشته و روز ب روز ک می گیذزه احساس ارامش بیش تری می کنم؛…زندگی ،رفتار ها و گفتار هاتون قابل ستودن است و از شما بابت این ک این فرصت رو در اختیار جوانانی امثال من قرار دادید سپاس گزارم ….
با سلام و درود فراوان خدمت استاد بزرگوارم.نیایشهاتون اگر برامون بفرستید ممنون میشم. نظام افرینش خداوند یک نظام متقن و منظم است شما هم در زندگیتون از نوامیس و نظم خاصی برخوردار هستید که به موفقیت هاتون میرسیم چون معتقدم انسان بی نظم و بی هدف عقل سالم ندارد.
با سلام و عرض ادب
از خوندن قوانین زندگی خیلی لذت بردم.
به شخصه بنده هم بعضی از این قوانین رو در زندگی شخصی ام چند سالی ست که اجرا میکنم.
بعضی از قوانین زندگی دارای روح بودن، حس زنده بودن و زندگی کردن.
با تمام قلبم به قانون هفتم ایمان دارم. وقتی حس بودن و وجود داشتن و مهم بودن رو در دیگران ایجاد کنیم متقابلا همون انرژی برای خودمون بر می گرده.
با تشکر و سپاس فراوان از جناب عالی
خیلی دوست دارم برگه ی نیایش تون رو مطالعه کنم
به نظرم اگر بتوانم قانون سوم زندگی شمارا به خودم اضافه کنم حتما پیشرفت خواهم کرد
میوه ی روز های سختم را نچشیدم چون بعد آن روز ها ناامید و گوشه گیر شدم .
قوانین شما انسانی است . دلیل اینکه قانون زندگی ام را به اشتراک نمی گذارم این است که رفتارم بیشتر از تابع قوانین بودن تابع شخصیت ثابت من و شرایط است . هیچ قانون مکتوبی ندارم .
در رفتار با انسان ها ،مذهب،سیاست ،کار و… ( بیشتر تابع قوانینی است که در کتب روانشناسی و روانکاوی دسته بندی شده ) رفتار ثابت و مشخصی داشته ام که من را شکل داده است.
سلام.من هم در جستجوی آموزش زبان انگلیسی بودم که با سایت شما آشنا شدم.دقیقا پشت هر جمله شما نمایانگر ساعت ها مطالعه، تجربه و فکر هست .تبریک عرض میکنم سایت شما بسیار اثر گذار هست شاید قسمت اعظمی از هدف شما از برپایی این سایت تامین شده باشه.من وقتی مطالب شما رو می خوندم و قسمتی از افکارتون هم از مطالب برداشت می شه ، به یاد دکتر شریعتی می افتم . انگار تاریخ متفکر متفاوت دیگری زاییده . پایدار باشید.
با سلام ..من هم از طریق جستجوی آموزش زبان با سایت شما آشنا شدم ولی اینقدر سایت شما حس خوبی بهم میده دیگه به جای چک کردن اینستاگرام و فیسبوک مطالب شما رو بارها بارها می خونم ..متشکرم
قوانین زیبایی دارید و از آن زیباتر، فکر زیبایتان برای درک ضرورت ثبت قوانین زندگیتان است.
قانون سومتان را بسیار دوست داشتم. چندوقتیست در گیر این موضوع هستم.
احساسا می کنم گمشده ای دارم گمشده ای که با یک تلنگر تلخ در زندگیم احساسش کردم. اما چون پایان کارم را نمی دانم نم یتوانم بگویم ارزش چیزهایی که بدست آوردم و بدست می آورم بیشتر از آنچه بوده که از دست داده ام یا نه. زمان باید بگذرد.
همین
موفق باشید