پیش نوشت اول: نیمههای سال ۸۴ بود. سرپرستی خدمات پس از فروش یک شرکت را بر عهده داشتم و جز معدود ساعاتی در هفته (و گاه در ماه)، فرصت نمیشد که به خانه خودم بروم. مسافرت و ماموریت. از این شهر به آن شهر و از این روستا به آن روستا. از شهرک صنعتی قراملک در حوالی تبریز تا شهر صنعتی کاوه در ساوه. از بیابانهای پشت بجستان تا ایستگاه راه آهن جلفا. از بافق تا اندیمشک. از بم تا آبشارهای بیشه در لرستان.
جوانی و خامی من در حدی بود که فکر کنم با پنج شش سال سابقهی کار رسمی و در کنار آن سه یا چهار سال، سابقهی کار غیررسمی (به قول شرکتها: سابقهی بدون بیمه!) حرفهای زیادی برای گفتن دارم و تجربیات زیادی دارم که میتوانم با دیگران به اشتراک بگذارم (مطلبی مثل گاهی قضاوت چقدر دشوار میشود) از آن جنس خاطرات و تجربههاست.
وبلاگی بینام و نشان درست کردم و شروع به نوشتن در آن کردم. میدانستم که خوانندهای ندارد و نخواهد داشت. اما فکر کردم شاید در سالهای بعد، بشود آن نوشتهها را جمع کرد و جایی مورد استفاده قرار داد.
دو سال در آن وبلاگ مینوشتم و کم و بیش، دوستانی هم در فضای بلاگستان آن سالها، پیدا کرده بودم. بعید هم نمیدانم که بعضی از خوانندگان این مطلب نیز، به تصادف جستجو یا به اشتباه خود یا به هدایت بیصدای من، سری به آن وبلاگ زده باشند.
روزهایی که وبلاگ شلوغ بود، پنج یا شش نفر به آن سر میزدند. عدد بدی نبود. آنقدر به من انگیزه میداد که هر روز یا یک روز درمیان، مطلب جدیدی منتشر کنم.
سال هشتاد و شش، وبلاگ جدیدم را به نام برای فراموش کردن نوشتم. آنجا پراکنده مینوشتم. از کتابخوانیهای خودم تا مسائل اجتماعی. از جملات کوتاه و نقل قول از دیگران تا حرفهای سیاسی.
کم کم به فکر راه اندازی یک گروه برای آموزشهای مدیریتی هم افتاده بودم. برایش نام متمم را انتخاب کردم (محل توسعه مهارتهای مدیریتی) و به همراه چند نفر از دوستانم از جمله وحیدگلشاییان (که پیگیری و ایدهی لوگوی اولیهی متمم از او و یکی از دوستانش است) کارمان را شروع کردیم.
عکسی که میبینید مربوط به همان سالهاست که از داخل آرشیو قدیمی ایمیلهایم پیدا کردهام:
کارمان پس از چند ماهی کند و عملاً متوقف شد. شاید مهمترین دلیلش این بود که برای رشد جدی یک کار، باید “یک” کار داشته باشی. ما محافظهکار بودیم. میخواستیم ساعتهای خلوت شبانه در معدود زمانهایی که تهران بودیم را به برنامه ریزی و پیگیری کارهای گروه اختصاص دهیم.
همچنان وبلاگنویسی ادامه داشت و من مطالب آموزشی را که مرتبط با متمم (به معنای آن زمان) بود، در هر جایی که پیش میآمد منتشر میکردم. چند سال بعد تصمیم گرفتیم یک وبلاگ دیگر داشته باشیم. دوستان سابق من دیگر ایران نبودند و باید با گروه دیگری کار را شروع میکردم. این بار دوباره نام جدیدی پیدا کردیم و گفتیم: مرکز توسعه مهارتهای فردی یا Personal Skills Development Center.
وبلاگ دیگری هم شروع کردیم به آدرس psdc.persianblog.ir
آن وبلاگ، بسیار غیرحرفهای بود و در گذاشتن آدرسش عمد دارم. تا خودم یادم بماند که روند تغییرات سالهای قبل چگونه بوده. مدتی گذشت و بار کارها تغییر کرد و موقعیت من و دوستانم هم (به لحاظ شغلی و جغرافیایی و انگیزه) تغییر کرد و دوباره نام دیگری بر کار قبلی گذاشتم و این بار با دوستان جدیدترم گروه مدیران پارس را درست کردم. آدرس سایت هم www.parsmanagement.com بود.
آن فضا هم مدتی ادامه پیدا کرد و به دلایل مشابه، متوقف شد. بگذریم از اینکه در نامگذاری هم اشتباهی جدی انجام داده بودم. یادم هست وقتی در بین دوستان خودم در آذربایجان بودم، به من گفتند که چرا گروه مدیران پارس؟ مگر شامل همهی ایرانیها نمیشود؟ بعداً این حس را به شکل مشابهی در میان دوستان عرب خودم در جنوب کشور هم تجربه کردم و فهمیدم که در نامگذاری به بیراهه رفتهام.
آن زمان خودم نشستم و کمی ووردپرس یاد گرفتم و این بار تنها، shabanali.com را راه اندازی کردم. همان سررسید قهوهای رنگی که احتمالاً خیلیها به خاطر دارید.
بعدها عباس ملک حسینی کمک کرد و تم اولیهی سایت (منظورم shabanali.com است و نه shabanali.com/ms) تغییر کرد و کمی شبیه چیزی شد که این روزها میبینیم:
شاید بهترین اتفاق آن سالها، پیدا شدن سمیه تاجدینی بود که از خوانندگان همین وبلاگ بود. هنوز کامنتهای روزهای اولش در زیر نوشتههای قدیمی هست:
جدای از دانش تخصصی، با مرور این کامنتها میشه به انعطافپذیری سمیه پی برد. چون اون موقع، بر خلاف بیمیلی من به شبکههای اجتماعی، توصیهی جدی داشت که من در شبکههای اجتماعی حضور داشته باشم و الان (نمیدانم از سر اجبار یا همدلی یا به عنوان انتخاب استراتژیک برای توسعه متمم و روزنوشتهها) به مدافع و حامی این باور من، تبدیل شده.
به هر حال، چیزی که امروز در متمم و روزنوشتهها دیده میشه (و نکات فنی زیادی که دیده نمیشه) حاصل کار سمیه است و به نظرم مهمترین ویژگیاش اینه که ویژگیهایی رو که در مطلب قبل در مورد Developerها گفتم نداره و این رو (که فهمیدنش خیلی سخته) میفهمه که اصول و قواعد، اگر به خروجی منجر نشوند، دلیلی برای استفاده از اونها یا تکیه بر اونها وجود نداره. حتی اگر برترین متخصصان دنیا، حاضر باشند برای دفاع از اونها، جان بدهند!
من گاهی به شوخی میگم اگر مطالعات رفتاری ما نشون بده که خواننده، از مطالعهی مطالب با رنگ فونت سیاه بر روی پس زمینهی سیاه لذت میبره و راضیه، من هرگز حاضر نیستم با طناب متخصصان UX و UI و …، به چاه برم و روی پس زمینهی سفید با رنگ سیاه بنویسم! (جالب اینجاست که تجربهی این چند سال، مواردی مشابه و البته نه به این شدت رو به من نشون داده و باورم رو تقویت کرده).
پیش نوشت دوم: طی این روزها، با مروری به مجموعهی آن چیزی که در فضای دیجیتال از من منتشر شده، دیدم که حدود چهار میلیون کلمه مطلب نوشتهام! اگر متوسط بگیریم، با کمی اغماض میتوان گفت به ازاء هر یک و نیم دقیقه از عمرم در ده سال گذشته، یک کلمه نوشتهام!
تصمیم گرفتم به مناسبت دهمین سالگرد نوشتن در فضای مجازی، بخشی از آموختههای خودم را در اینجا بنویسم. قاعدتاً لازم نیست برای خوانندهی آشنا تکرار کنم که اینها تجربههای شخصی و نظرات شخصی هستند و ممکن است بخش زیادی از مطالبی که میگویم، برای فرد دیگری در شرایط دیگری قابل استفاده یا استناد نباشد. اما به هر حال، من آنها را دوست دارم و اگر دوستی داشتم که میگفت به من اعتماد دارد و حاضر است نظرم را در بخشی از تصمیمهای زندگی خود لحاظ کند، بیشک از او خواهش میکردم که موارد زیر را رعایت کند و یا لااقل در تصمیمگیریهای خود، وزن کوچکی برای آنها قائل شود:
نخستین موردی که آموختم این بود که نوشتن در فضای مجازی، از هر رزومهی دیگری ارزشمندتر است. به قطع یقین، اگر به سال ۷۶ برگردم (ورودی کارشناسی) یا سال ۸۴ (ورودی ارشد) و به من بگویند که بین قبولی در دانشگاه و اجازهی نوشتن در فضای مجازی باید یکی را انتخاب کنم، با چیزی که در این ده سال تجربه کردم، لحظهای در رها کردن دانشگاه و شروع به وبلاگ نویسی، تردید نخواهم کرد.
دومین موردی که آموختم: آموختم که وقتی در نوشتههایم اطلاعات شخصی و نظر شخصی وجود دارد، هرگز به صورت ناشناس، مطلب ننویسم. وقتی احساس میکنی مسئولیت حرفی که میزنی بر عهدهات نیست، به شکل دیگری مینویسی. بعضی جاها سطیتر. بعضی جاها بیملاحظهتر. نوشتن به صورت ناشناس، مثل راه رفتن بر روی زمین است و نوشتن با نام، مثل بندبازی (یا به تعبیر دیگر، تمرین صحبت کردن در غار دموستن). راه روندگان بر روی زمین بسیارند و اگر کسی در پی تمایز است باید دشواری بندبازی را به قیمت سختیها و تنشها و دردسرها و ملاحظات آن بپذیرد.
سومین مورد که آموختم این بود که در مورد سیاست ننویسم. از بین همهی نوشتههای سالهای دور خود، بیش از همه، به خاطر طعم و رنگ برخی از نوشتههای سیاسی اجتماعی خودم ناراحت هستم. قاعدتاً اینها به خاطر ترس و نگرانی نیست. اتفاقاً من در تمام سالهای استقرار دولت قبل، نظرات خودم را صریحاً مینوشتم و بسیاری از دوستانم که امروز، نقد گذشته جزو نمکپرانیهای روزمرهی آنهاست، از ترس تحمل دردسر و تبعات آن، جرات یک قهوه خوردن با من را هم نداشتند.
امروز که با خودم فکر میکنم، کسی که از سیاست حرف میزند، اگر در جستجوی آب و نان نباشد، لااقل در جستجوی مسیری میانبر برای اصلاح است و همچنانکه سالهاست گفتهام به این باور رسیدهام که برای بهبود پایدار وضعیت اقتصادی و برای رسیدن به زندگی بهتر و ساختن جامعه ای مترقی و حل یک چالش یا مسئله (به صورت دائمی و پایدار) هیچ راه میانبری وجود ندارد.
هرگز این استعارهی زیبا را که در یکی از نوشتههای راسل اکاف خواندم فراموش نمیکنم که برای زندانی، نقب کوتاهی که در زیر زمین حفر میکند، راهی به سوی آزادی نیست. بلکه راهی به سوی زندانی دیگر است.
فکر میکنم برای رسیدن به جامعهای توسعه یافته، باید بپذیریم که تغییرات جزیی و تدریجی در رفتار و فرهنگمان را ایجاد کنیم و با این هدف تلاش کنیم که دو یا سه نسل بعد (که قطعاً ما در میانشان نیستیم) نتایج پایدار و باثبات تلاشهای ما را ببینند. نسلی که میخواهد خودش، دستاورد تلاشش را به تمامی و به صورت کامل مشاهده کند، به نظرم رو به سوی فساد و تباهی نموده است.
چهارمین موردی که آموختم این بود که هیچوقت، وبلاگ و وبسایت و اکانت خودم در شبکههای اجتماعی را به نقطهی بن بست حضور مخاطب تبدیل نکنم. قانون گردش، قانون عجیبی است. رشد و توسعه و تکمیل و تکامل در گردش است.
کسی که پولی به دستش میرسد و اجازه نمیدهد که آن پول از دستش خارج شود، به بنبست سرمایه تبدیل میشود. به نظرم باید بین سرمایه دار و بنبست سرمایه تمایز قائل شد. بسیاری از کسانی که ما امروز میشناسیم، پولدار هستند. اما ثروتمند نیستند و به نظرم یکی از دلایل این وضعیت را میتوان در این مسئله جستجو کرد که آنها بنبستی برای سرمایهی اقتصاد هستند و اجازه نمیدهند سرمایه مانند خون، در رگهای جامعه به گردش در بیاید.
در این مورد، اگر فرصتی پیش بیاید، جداگانه تحت عنوان یکی از بحثهای قوانین زندگی خواهم نوشت. اما به هر حال، زندگی در دنیای دیجیتال هم، تابع قانون گردش است. “ترافیک” نباید در جایی حبس شود. اگر شما به سایت من سر زدید، باید با انسانهای دیگری آشنا شوید و به سراغ آنها هم بروید. اگر به اکانت من در فیس بوک و یا اینستاگرام سر زدید، باید به سمت اکانتهای دیگر هم هدایت شوید.
من وقتی میبینم که کسی بدون ذکر منبع مطلبی را نقل میکند، بیش از آنکه به کپی رایت یا مسائل مانند آن فکر کنم، میفهمم که میخواهد مخاطب را پیش خودش حبس کند. او نمیتواند یا نمیخواهد بخشی از جریان گردش در عالم باشد. در کنار ماده و انرژی که هزار جور حرفهای علمی و شبه علمی و غیرعلمی در موردشان گفتهاند، جنس دیگری از وجود در دنیای امروز موجود است و آن، ترافیک است. منظورم Packetهای دیتا نیست. بلکه جریان سیال انسانها در فضای سایبر است که اگر عمر و فرصتی بود، جداگانه در موردش خواهم نوشت.
پنجمین موردی که آموختم این بود که حجم اطلاعات رایگانی که در اختیار دیگران قرار میدهیم، یکی از مهمترین شاخصهایی است که مسیر رشد و موفقیت آینده ما را مشخص میکند. این که هر کسی در هنگام نوشتن، خودش را تبلیغ میکند (یا میخواهد بکند یا حق دارد بکند) هیچ ایرادی ندارد. این کار، مبنای انکارناپذیر کسب و کار است. اما توجه به اینکه تمام حرفهایمان به تیزر تبلیغاتی تبدیل نشود، به نظرم خیلی مهم است.
اینها پنج مورد کوتاهتر بودند. پنج مورد دیگر، حجم بیشتری داشتند و خودشان به یک متن مستقل با همین حجم تبدیل شدهاند.
آنها را جداگانه منتشر خواهم کرد.
لینک مطالب دیگری را که در زمینه وبلاگ نویسی نوشتهام ایتجا قرار میدهم تا اگر دوست داشتید بخوانید:
- ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت دوم)
- استفادهی منصفانه از مطالب دیگران (Fair Use)
- برای زینب دستاویز: چند پیشنهاد در مورد وبلاگ نویسی
وبلاگ نویسی !
فرصتی بودن برای شنیده شدن ما آدمها !
به طور متوسط از پنج – شش سال گذشته تا به امروز وبلاگ نوشته ام ! متنت رو دوست داشتم و بسیاری از خاطرات شیرین زندگی من رو زنده کرد !در این سالهای وبلاگ نویسی بخشی از نوشته هام رو به واسطه اینترنت دایل آپ آپلود کردم ! بخشیش رو در گذر زمان با اینترنت ایرانسل و وصل شدنش به کامپیوترم ! و در این چند سال گذشته هم با اینترنت نسل پر سرعت (احمد رضا ،اگه می خونی ،همینجا بگم که شاتل ۲۰ههه ) ! هر سه تجربه های زیبایی هستند . اما زیباترین بخشش در همون سالهایی بود که با DIAL UP می نوشتم. چرا که ما آدمها وقتی یه چیز رو به سختی به دست می اریم ،بیشتر دوسش داریم. تمامی وبلاگ هایم در بلاگفا بوده اند و یک وبلاگ ناتمام هم در پرشین بلاگ داشته ام !
امروز نوشته ات باعث شد به تک تکشون سر بزنم. هر چند پسورد بسیاری از اونها را فراموش کردم. اما تقریبا تونستم پنج – شش تا از اونها رو پیدا کنم و حسابی به فکر فرو برم، به گذر زمان ، به تغییرات عمیقی که توی خودم احساس کردم توی این چهار – پنج سال . و کلی هم خندیدم به یکی دو تا از وبلاگ هایم .البته توی اون سالها فقط-۱۲ یا ۱۳- سال داشتم و واقعا انتظاری بیشتر از اون هم نداشتم و مطمئنا روزهایی هم هستند که به امروزم می خندم. می دونی ،نگاه به گذشته پس از چند سال و تفکر درباره رشد هایی که داشتی واقعا شیرینه و حس های خوبی نسبت به زندگی بهت می ده.
چرا وبلاگ می نوشتم ؟
برای یک پسر نوجوان در اون سالها که علاقه خیلی زیادی هم به دیده شدن داشت ، وبلاگ نویسی یک راه مثبت مناسب بود ! در اون سالها هیچ تولید محتوای مثبتی نداشتم ! صرفا نوشته هایی رو که خوشم می اومد توی وبلاگم می زاشتم ! البته با چند بار کلیک پشت سر هم ! چرا که با سرعت جادویی اون روزهام متن به راحتی آپلود نمی شد و وای به روزی که اگر به فکر گذاشتن یک عکس بودی ! خیلی ها می نوشتند ! عده ای شعر می نوشتند ! خیلی از شعر ها کپی بود و بعضی ها هم حرف های دلشان را می نوشتند و از خودشان شعر می گذاشتند ! عده ای حرف از سیاست می زدند ! عده ای دنیای زیبای برنامه نویسی و ترفند های کامپیوتری را مطرح می کردند ! و بعضی ها هم خیلی با کلاس بودند در آن سال ها ! یک چیزی تو مایه های کانال تلگرام امروز خودمان داشتند ! و حرف های قشنگ قشنگ می زدند و ما هم در آن روزها تنها می توانستیم تایید کنیم ! چرا که هنوز به آن اندازه که باید تکنولوژی و اثبات و آگاهی عمل به حرف ها فراگیر نشده بود !
هنوز هم اسم های قشنگ دختر ها و پسر هایی که عاشقانه برای هم می نوشتند را به یاد دارم ! یکی برای دوست دخترش می نوشت ! دیگری با گذاشتن کامنت خصوصی شماره اش را می گذاشت ( اعتراف می کنم اینجانب هم جزوشون بودم ) . و همه حس های قشنگ و هیجاناتی که در آن روزها در وبلاگ نویسی داشتم. هنوز اسم وبلاگ های آدمهایی که هیچ وقت ندیده بودمشان را بخاطر دارم و خاطرات چت هایمان در یاهو در سرم است :
دختری در باران !
مردی تنها !
نفس !
عاشقانه های یک دختر شمالی !
دلتنگی های روزانه من
پریسا !
و…..
حس قشنگی بود ،وقتی می دانستی دل نوشته هایت را کیلومتر ها آن طرف تر کسی می خواند . حس قشنگی بود وقتی می دانستی که دیده می شوی !
(ممنونم محمد رضا الان کلی خندیدم )
یاد یکی از وبلاگ هایم افتادم که به واسطه خوردن شکست عشقی در آن سالها نوشته بودم ))
و بعد ها آن را یک تقویم کردم ! هنوز هم که هنوز هست هر چند وقت یکبار آن شعر ها را در فیسبوکم می گذارم و لذت می برم (من زیاد اینستاگرامی نیستم ،و اینستا رو بخاطر محدودیت در نوشتن کلمات دوست ندارم ) .
داستان UnFollow = UnFollow در آن سالها هم حسابی مد بود !
تبادل لینک = تبادل لینک !
هر روز قسمت لینکها را چک می کردی تا مبادا دختر شمالی جایت را گرفته باشد ! دنیای جالبی بود ! ساعتها پشت کامپیوترم می نشستم و می خواندم و می نوشتم ! روزهایی بود که به شدت جوگیر شده بودم ! تازه با سخنان رائفی پورآشنا شده بودم و برایم جذاب بود ! یک وبلاگ زدم با نام فراماسونری ! نزدیک به ۶۰ – ۵۰ ساعت فیلم و سخنرانی و مستند و ده ها مقاله در آن باره خوانده بودم ! البته امروز همه آن چرندیات را از ذهنم دور ریخته ام و یاد گرفته ام تلاشم را بکنم و دنیا را تنها از یک بعد نبینم !
آدرس وبلاگ هایم را روی برگه هایی می نوشتم و به معلم ها می دادم ( شعورم به تکنولوژی نوین کارت ویزیت نرسیده بود هنوز ) . بماند که چقدر سر همان نمره گرفتم و به عنوان دانش آموز نمونه انتخاب شدم . ( به قول استاید مدیریت ، همون EQ خودمون )) )
دلم می خواد بی پایان بنویسم….
امروز در این لحظه حس خیلی قشنگی داشتم….
ممنونم بخاطرش….
و داشتم فکر می کردم کاش در اون سالها که وبلاگ می نوشتیم با هم آشنا می شدیم….
در اون سالها همه چیز زیباتر بود… دیدن یک آدم مجازی در دنیای واقعی برات کلی شور و هیجان داشت…. اون سالها حس تلاش و نوشتن خیلی خوب بود … دلم تنگ شده ، برای با دایل آپ نوشتن……
با نهایت احترام و تواضع
دوست کوچک تو
محمد
میدونید آقای شعبانعلی
امروز که به خودم نگاه میکنم میبینم من هم مثل خیلی ها ی دیگه شاید با بخشی از شما زندگی کردم
بارها در قضاوتتون به تناقض خوردم. درمورد شما تشویق و تنبیه شدم.بخاطر خوندن مطالبتون و چالشهایی که با خیلیهاش داشتم باختم و به دست آوردم و باختم،راضی بودم و پشیمون.رفتم برگشتم.خیلی..مثل تمام فعلهای یک زندگی نرمال
کامنت گذاشتم و نظردادم و خیلی اوقات با وجود دنیایی از حرفهایی که داشتم باهاتون غمگین صفحه رو بستم و نظر ندادم .
به خیلی ها معرفیتون کردم هرچند گفتم مواظب باشید شعبانعلی زده نشید.باید دوستش باشید.(نمیدونم چقدر منظور حرفمو میدونید اما حس میکنم میدونید) خیلی ها دعوتم کردن خیلی ها نهیم کردن. اما امروز میبینم که هر دفعه نوشتم هرگز بر نگشتم تا ببینم جوابی دادید یا نه.فقط دو بار کامنتهای وب مایندست رو چک کردم شاید چون دغدغه ی علمی خاصی روی مطلبی داشتم که در موردش نظر داده بودم ضمن اینکه میدیدم کامنت ها کمن و این گیجم نمیکنه که کدومو بخونم.اما هرگز منتظر نبودم که منو ببینید یا باورکنید که در ورای رابطه یا که انگار یک طرفه بود نفر دومی ببینم. و امروز حس میکنم که تفاوتی نداشته .روابط همیشه دو طرفه هستند. نمیدونم مثل قبل عمل میکنم و این کامنتو رها میکنم یا برخلاف عادتم یک روز بر میگردم. اما میخوام آرزوی منو بریا خودتون یه بار بشنوید امیدوارم دوستدارانتون در کنارتون حرکت کنن نه پشتتون.این هدیه ی بزرگی برای شماست نه فقط چون”انسان از متوسط اطرافیانش فراتر نمی رود” بخاطر خیلی چیزهای دیگه.. مرسی که نوشتن رو دوست دارید توی دنیایی که همه از نوشتن فرار میکنن و به دیدن روی میارن. اما در حقیقت کسی که نتونه بنویسه نمیتونه ببینه..کاری که میکنه فقط فعال نگه داشتن اعضای چشمشه و شاید چند عضو کوچک در مغز. حرفهاییی که باش ما دارم بی نهایته ولی هیچوقت حس نکردم باید بگم، همون مکالمه ی من با اندیشه ها و معانی کافیه.و خب مگه ارزش آدما به حرفهایی نیست که برای نزدن دارن؟
سلام بر محمد رضای عزیز
ممنون از نوشته ات
فقط خواستم ی نکته رو یادآوری کنم
نمیدونم اشتباه تایپی بوده یا شاید اسم یک شهر دیگه است
اگر منظورتون شهر شمالی استان خورستان هستش اندیمشک درسته نه اندیشمک
مرسی از مطلب مفیدتون
من به دلیل مشغله کار و تحصیل خیلی وقت نمیکنم که کار دیگه ای انجام بدم اما در روز حتما حداقل ۲ ساعت به اینجا یا متمم سر میزنم. یه کار به لیست وظایف هر روزم اضافه کردم تا تجربه انسانی که از لحظات زندگیش لذت می بره یا به قول خودش “کسی رو ندیده که به اندازه اون از زندگی لذت ببره” رو بخونم. حداقل چیزی که ازش حاصلم میشه که جریان متفاوتی از زندگی رو حس میکنم. جریانی که انسانی از چیزی فرار نمیکنه و با تمام وجود در حال زندگی کردن خودش هست. سعی میکنم بعد ها بیشتر از چیز هایی که از محمدرضا شعبانعلی یاد گرفتم بنویسم. خوشحالم که یه مربی مجازی اما خیلی حقیقی دارم. میدونم که مطالعم بین اطلاعات بسیار زیاد متمم و لینک های تو در تو اون و سایت شخصی محمدرضا خیلی طول خواهد کشید و به لمس بیشتر روند زندگی خواهم رسید هر روز یه پنجره از مرورگر پر از تب های متمم و محمدرضا باز دارم که بخونمشون. ممنون محمدرضا. همیشه محمدرضا باشی .
-امید توکلی
سلام، همیشه مطالب، دستنوشته های شما را میخوانم، اما هیچوقت فرصت نداشتم، پیامی بگذارم، با وجود این که هیچوقت در مورد هیچ مطلبی بی نظر هم نبودم، به هر حال واقعا منتظر ادامه این مطلب هستم،
به من لطف بزرگی کردید که حتی در حد همین دو خط هم کامنت گذاشتید. قبلاً هم گفتهام که شنیدن و خواندن حرف دوستانم خوشحالم میکند و اگر قرار بود، لطف شما و دوستان دیگر مشمول حالم نشود و فقط یک طرفه حرف بزنم، من هم مثل “هر ایرانی که امروز یک کانال تلگرام دارد” به سراغ همان ابزار میرفتم.
باز هم ممنونم و به سرعت قسمت دوم را منتشر میکنم.
میدانید؟ همیشه فکر میکردم تلاشهای یک نفر هیچوقت نمیتواند تغییری در روند زندگی آدمهایی به تعداد بیشتر بیاورد، اما شما باورم را تغییر دادید، اما بازم هنوز برایم مثل یک معجزه هست، که کسی بتواند در این دور و زمانه کاری پیامبر گونه از خود نشان بدهد، نمیدانید که من چطور در این گوشه تنهایی، جایی که با دیدنش کم کم می پذیرید در روزهای آغازین تمدن بشریت هستید، جایی که وحشت دوران حمله مغول را چندین و چند باره تجربه میکند، هر روز سری بریده میشود، چشمی از کاسه سر بیرون کشیده میشود، آدمی زنده زنده پوست کنده میشود، هر روز که از خانه بیرون میشوی امیدی به بازگشت نداری، در این حالت اولین و بزرگترین دغدغه ات نان خشک شبت باشه، نمیدانم چطور و با چه روشی به نیازهای دیگرم فکر کنم، به خاطر همین گاهی نا امید میشوم که بتوانم تغییری در زندگی خودم ایجاد کنم، چه برسد که زندگی اطرافیانم را تغییری بدهم، اما به شدت نیازش را احساس میکنم، اینجا مردم به شدت تشنه چنین دانستنیهایی هستند. میدانید؟ خیلی تنهاییم.
محمد رضا فک میکنم فاصله قسمت دوم از قسمت اول این روز نوشته، از آنچه که لااقل بنده انتظارش رو داشتم کمی طولانی تر شده. به هر حال مشتاقانه منتظر تکمیل بحث شما هستم. برقرار باشید.
کاملاً درست میگید. چشم. وقفهی کوتاهی در همهی کارها داشتم که خوشبختانه تمام شد و گذشت 🙂
سلام
قانون گردش رو خوب اومدین، چون من از طریق مصاحبه ای که استاد عباس منش با شما انجام داده بود آشنا شدم و خیلی خوشبخت و خوشناس بودم که خوره سرچ کردن هستم و با شما آشنا شدم.
فقط میتونم به خدا تبریک بگم که بنده ای مثل شما خلق کرده (فتبارک الله احسن الخالقین) که با وجود ختم نبوت باز هم افرادی مثل شما پیدا میشه که بی هیچ چشم داشتی انسان ها رو در این مسیر راه راه هدایت میکنند.
برایمان بمان و تا ابد بنویس
ارادتمند و دوستدار همیشگی شما
با سلام
نمیخوام فقط بگم متن جالبی بود و با نوشتن یه جمله که شاید خودمم هم بهش اعتقادی ندارم ابراز وجود کنم
بعد از یک سال اولین باره که دوباره به نوشته هاتون سر میزنم تا اخر نتونستم بخونم چون وقت نداشتم و میخواستم یه نگاهی به مطالبی که تو این یک سال نخوندم بزنم
( حامد پاکدل از شاگردهای تراورس )
سلام
به سختی میشه نوشته های زیبات رو تکمیل کرد یا نکته ای بهش اضافه کرد.
فقط خواستم بگم منتظر ادامه این مطلب هستم.
از همون جنس مطالبی است که آدم رو چند سال جلو میندازه و لزوم تجربه و آزمون و خطا رو کاهش میده
برای همینم این مطالب رو میپسندم.
با سلام
با اينکه فايلهاي دشواري انتخاب شما رو گوش دادم ، ولي هنوز تو انتخاب يک کار از بين چندين کار بسيار با خودم درگيرم، لطف کنيد از تجريه اي که منتهي شده به انتخاب يک کار و رسيدن به اين درک ،بيشتر توضيح بدهيد ، يا اگر قبلا توضيح داده ايد لينگ آن را قرار دهيد.
با تشکر و سپاس.
منتظرم قسمت دوم هستم.
سلام
محمدرضا وقتت بخیر
یه سوال ازت داشتم. می خوام یه وبلاگ ایجاد کنم که بخش اصلی محتوای اون، خلاصه کتاب هاییه که خوندم.
می خوام خلاصه کتاب ها رو به صورت فایل های صوتی قرار بدم. یه کاری شبیه تراست زون
از نظر قانونی این کار ایراد نداره؟ کپی رایت و حق و حقوق و این حرفا؟
بین کتاب های داخلی و خارجی فرقی در زمینه حقوقی نیست؟
فردا نیان یقه مون رو بگیرن که چرا کتاب ما رو تو اینترنت پخش کردی؟
بیان تجربیات شخصی و برداشتهای درست از اونها، بر دل و فکر هر خواننده ی جوینده ای مینشیند.امیدوارم روز به روز قدرت فکر و عملتون بیشتر و بیشتر بشه….ممنون بابت انتقال تجربیات گرانقدرتون.منتظر قسمت دوم ماجرا مینشینم.
ناشناس مطلب ننوشتن گاهی سخته…
خصوصا برای کسانی که در زمینه ی خاصی مدرک دانشگاهی ندارن اما همچنان در اون متخصص هستن و دربارش می نویسن…نمیدونم…گیج شدم
برادرم آقای شعبانعلی را معرفی کرد…لطفا یک بخش مناسبی برای معرفی آقای شعبانعلی بگذارید. منظور، زندگینامه نیست…عادت ها و ویژگی های خاص ایشان…یک نوشته ی خودمانی…
سلام
واقعا متن جالبی بود ولی خیلی از مورد دوم و چهارم خوشم اومد منم خیلی علاقه دارم قسمت دوم رو زود ببینم
سلام ،.
لطفا برای اون بخش که نوشتید : رها کردن دانشگاه و شروع به وبلاگ نویسی،..
یک مطلب جدا بنویسید ،
چون این روزها یا باید بگم سال های بعدکنکور فکرم این بوده است، حالا ن وبلاگ نویسی ولی شاید کار آزاد..
البته ۴ – ۵ سال از دوران کنکورم میگذرد ، دانشگاه هم رو با پیام نور شروع کردم ، دوسال ترم ها رو نخونده گذراندم با مشکلات خوب و بدی که بود ، بعد دو سال به دانشگاه آزاد رفتم به دلیل سنوات ، الان ترم سوم هستم و دو ترم قبل رو با نمره های خوبی گذروندم با توجه به آزاد بودن دانشگاه ؛
رشته ام که هم در پیام نور هم آزاد نرم افزار است ، شاید انتخاب برای این بوه که فکر کردم رشته ی دیگری رو دوست نداشتم.
میدونم با اینقدر نوشتن ، برای این که جواب من رو بدین، کم است و خلاصه!
ممنون.
مورد چهارم زیبا بود…
ولی شاید دلیل اینکه میگین دانشگاه رو رها میکردم و وب نویسی رو انتخاب مبکردم این باشه که شما دانشگاهو برا عقلتون رفتین و وب نویسی را برا دلتون انجام دادی…
البته شاید….
محمد رضای عزیز سلام
امروز ۱۴ آبانماه است و روز تولد من، خوشحالم که دوباره تو را مرور میکنم و مطلبی بسیار نزدیک به اندیشه این ساعاتم از تو می خوانم.
با ۵ بند وبلاگ نویسی تو کاملا موافقم، میخواهم از حس امروزم و آنچه میدانم بگویم
من سی سال ندارم اما حدود ۱۰ سالی هست که می نویسم، هم در زندگی نامه و هم در وبلاگ هایی که داشتم (هر چند اکنون خیلی کم شده و به صورت مختصر و مفید در شبکه های اجتماعی درآمده) و باید اعتراف کنم که دلم برای نوشتن در وبلاگ بسیار تنگ شده ، بسیار زیاد.
وبلاگی داشتم حدود ۵ سال در آن نوشتم و کپی پیست کردم، تحلیل و … ولی متاسفانه بعد از ۵ سال یکباره برخی دوستان ناآشنایم منو نوشته هایم را شناختند و من مجبورم شدم در یک عملیات انتحاری وبلاگ را پاک کرده و از صفر شروع کنم 🙁 و هزاران بار افسوس می خورم که چرا نوشته ها و نگاه های اول جوانی ام را ندارم
وبلاگ دوم را هنوز دارم، اما خیلی وقت است دیگر در آن نمی نویسم: وبلاگ ثانیه به آدرس: http://www.sanye.blogfa.com (که به یاد دارم یک هفته برای انتخاب این اسم تلاش کردم) و سعی میکنم همیشه نگهش دارم و حتی شده بروم سراغ توسعه اش. و این مطلب تو، امروز مشتاق ترم کرده برای ادامه دلنوشته ها و گاهنوشته هایم.
محمدرضای عزیز
نوشتن دایمی من در وبلاگ و زندگی نامه ؛ باعث شد من از دنیای اطرافم جهش و هجرت کنم.
زمان برای من حرکت کرد و اطرافیانم ماندند و مرا «سجاد گذشته» پنداشتند، تا اینکه در گذر زمان به هم رسیدیم و دیگر هیچ تشابهی میان ما نبود و نیست.
امروز ، به رسم هر سال، در زادروز خودم، به مرور خودم پرداختم. و همه غم و غربت و تنهایی و شکست و عشق و هوس و وصال و ناکامی هایم را که مرور کردم، دو گزینه رو به رویم قرار گرفت : دلیل تنهایی و شوق جوانی.
و به جرات می توانم «نوشتن» را کلید ِ گذار ِ خودم به دنیای جدید بدانم.
نوشتن نور است و نوشتن در فضای مجازی، نور علی نور 🙂
همین نوشته ها، دوستانی که یافتم، اساتیدی که توفیق آشنایی پیدا کردم، موضوعات و مفاهیمی که بدان ها پی بردم همه و همه در طی شدن مسیر زندگی من بی نهایت تاثیر گذار بود. جمله ات را تایید می کنم: بین دانشگاه و وبلاگ نویسی، دومی ارجح تر است.
محمدرضا جان،
همین نوشتن ها باعث شد آن همه شور و شوق کنترل شده شود و دست از دامان ِ سیاست بشورد و به توسعه در جایی دیگر و نسلی دیگر بیاندیشد، باعث شد استعفا دهد، به عده ای خداحافظی گوید و به عده ای سلام ، از جایی هجرت کند و در جایی ورود و سیری دائمی و رو به رشد .
فکر میکنم بندهایی که نام بردی را ، به صورت ضعیف، در وبلاگم داشته ام. شاد و سربلند باشی معلم عزیز.
با سلام استاد عزیز
من به تازگی عضو این سایت شدم و واقعا از این موضوع خوشحالم مطالبتون خیلی برام جالب اند ممنونم که تجربیات تتون رو در اختیار همه قرار میدید.
پاینده باشید و سایتتون پر بیننده
سلام خدمت استاد ارجمند
من هم مدتی است که تصمیم گرفتم وبلاگی برای خود درست کنم و مطالبی در ان بنویسم ولی در زمانی که برای این کار با خود فکر میکنم به خود میگویم که چه بنویسم؟ از کجا شروع کنم ؟ شاید گرفتار پیچ و خم های روزمره و کسب و کار زندگی شده ام؟یا شاید هم به دلیل کم سوادی خودم باشد.به هر حال صحبتها،نوشته ها و نسیحتهای شما همیشه برای من کار ساز بوده و عامل پیشرفت من شده . هرچند در طول یک سالی که من با شما اشنا شدم انگونه که باید در متمم فعالیت میکردم را نداشته ام و به گمانم همین کم کاری خودم دلیل به وجود امدن سوالهای بالا از خودم در ذهنم است.از زمانی که با شما اشنا شدم با نگاهی دقیق به اطراف خود متوجه ای موضوع شدم که دوستی بهتر از شما را نمیتوانم پیدا کنم و همواره از نظراتتان استفاده کردم هر چند گاهی اوقات نظراتتان را با دیدگاه شخصی خود ادقام کردم (از فیلترینگ مغز خودم عبور دادم) باز هم برای زندگی شخصی من تاثیر گذار بوده و هست، تصمیمی که مدتهاست عملی نکرده ام را انجام میدهم و وبلاگی درست میکنم امیدوارم که نوشته هایم کمکم کند که بتوانم روزی توانسته باشم به جامعه خودم خدمت کنم و لطف استاد را اینگونه اداء کنم. برای همه دوستانم ارزوی موفقیت میکنم.
به یقین میتونم بگم که مطالعه روزنوشته های شما ، از من یک تحلیلگر قوی خواهد ساخت
گاهی آدم می ترسه شروع کنه چون از وجود این سمیه ها هراس داره
اینا باعث می شن نتونه همه چیزو ول کنه و بره
یه مسولیتی رو دوشش می یاد انگار.
مورد پنجم ابهام بر انگیز است. به نظر شما حجم اطلاعات رایگان زیاد باشد خوب است یا کم ؟
خیلی برام جالب بود که نوشتید دانشگاه رو رها می کردم تا در وبلاگ بنویسم
کاش بیشتر توضیح بدید
متوجه نمیشم
سلام
همیشه فکر میکردم زمان تبلیغات با این رویکرد که من خیلی خوبم، من بزرگم، اینا نمونه کارامه، دفترم دویست متره و فلان گذشته. زمان این که دانسته ها رو با زحمت به دست بیاری و پیش خودت نگه داری تا قدرتمندت کنه، گذشته. زمان این که یه آلبوم ضبط کنی و به زور یا با التماس بگی کپیش نکنید گذشته. الان باید با آموزش رایگان، به مردم ثابت کنی که من واقعا برترم و زمانی که خواستی کار اجرایی انجام بدی براشون، هزینه دریافت کنی. الان باید دانسته هاتو به اشتراک بذاری تا مجبور بشی هر روز بیشتر دنبال یادگیری باشی. الان باید آلبوماتو به رایگان بین مردم پخش کنی و پولش رو از کنسرت به دست بیاری (جالب این جاست که هم درباره ی کنسرت موسیقی و هم درباره ی انجام پروژه ها، ما از لفظ “اجرا” یا Perform استفاده میکنیم!).
باوری که در پاراگراف بالا نوشتم، با دیدن سایت شعبانعلی دات کام جای خودشو تو ذهن من مستحکم تر کرد. بله، به قول شما، جریان سیالی وجود داره که باید جزوی از اون بود تا ثروتمند شد.
حالا یه سوال (میشه جوابش بدید؟:) ) :
مطمئنا برای مخالفت تون با حضور در شبکه های اجتماعی دلیلی دارید. خیلی خیلی مشتاقم که بدونم اون دلیل چیه، تا ازش استفاده کنم. چرا با حضور تو شبکه های اجتماعی مخالفید؟:)
سلام دوست عزیز . کاش بقیه رو نوشته بودید … چرا باید دید بقیه چی می گن ؟!! اگر خودتون (نوشته تون) رو با نظر شخص یا جمعی تطبیق بدید ۵ سال بعد علی آقایی خواهیم داشت که قلم خودش رو دوست نداره … من نظرم پروبال دادن به فردیت و انزوا نیست فقط می گم نظر بقیه به من چه ربطی داره خب من قلم و نظرم اینه
سلام
همیشه منتظر نوشته های شما هستم
خصوصا ادامه تجربه هاتون در مورد وب نویسی رو پیگیر خواهم بود .
آمار حجم مطالبتون حیرت آور و قبطه برانگیزه ! (جز هدف مهم و یک ذهن فعال نمیتونه این کار و ممکن کنه)
دارم مقالاتی که می خونم و برای خودم آموزندست در وبلاگم ذخیره کنم تا مورد استفاده دوستانم هم قرار بگیره.
http://www.ghoroobi.mihanblog.com
چه قدر خوبين آخه شما
یعنی با خوندن غم انگیز ترین مطالب سایت انرژی میگیرم
خوش به حالتون که اینقدر آموخته های جذابی دارین و خوش به حال ما که اينجاييم و استادی مثل شما آموخته هاشو به ما یاد میده.
امیدوارم لیاقت این همه مهر و محببتتون رو داشته باشيم.ادامه بدین که انگیزه و مسیر راه خیلی هايين.
سر بلند و موفق باشی مرد
“برای رشد جدی یک کار، باید “یک” کار داشته باشی.” این و من کاملاً تجربه کردم.
سلام
برای افرادی مثل من که تازه با وبلاگ وسایت شما آشناشدم چنین مطالبی سبب آشنایی من بادیدگاه تفکر وتجربه های شماخواهد شد وروز به روز به یادگیری من اضافه خواهد کرد.ای کاش لطف خداوند زودتر شامل حالم شده بودوامیدوارم یک روز برسه که با تجربیات شما وتلاش ما به رضایت درون برسیم.سپاسگزارم
باسلام و عرض ادب
خواندن تجربه های مقطعی از زندگی شما برایم جالب و آموزنده است ، به شما برای پیگیری و جان سختی تان تبریک میگم ،من با مواردی که برشمردید موافقم خصوصا آن جمله زیبا و عبرت آموز ، که برای رسیدن به یک جامعه درحال توسعه می بایست تغییرات جزیی و تدریجی در رفتار و فرهنگمان ایجاد کنیم ، این تغییر بزرگ و دوست داشتنی بنظرم شاه کلید خیلی از درب های بسته کشورمان است. ممنون از شما که فرصت تفکر را ایجاد می کنید
سلام
اول
آروزی سلامتی روحی و جسمی برای محمد رضای عزیز و بزرگوار
دوم
من مدتهاست که تصمیم گرفتم فیس بوکم رو ببندم و وبلاگی برای خودم داشته باشم با خواندن این مطلب انگیزه بیشتری پیدا کردم و اینکه چقدر خوب که بی تجربه ای مثل من می تونه به راحتی از نظرات باتجربه ای مثل شما بهره مند بشه
سوم
خوندن روند کاری که شروع کردی تا الان برای من آموزنده و شیرین بود و چقدر پر تلاش و با پشتکار و درپذیرش تغییر برای بهتر شدن بودی شما.
مرسی که هستی محمد رضا