دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

درسی در طراحی – ایده ای برای استراتژی

پیش نوشت: مطلبی که در اینجا نقل می‌کنم، قسمتی از میانه‌ی بحث من و همکارانم در یک جلسه‌ی کاری است.

با توجه به استعداد عجیب برخی دوستان در رفتن به حاشیه، صدر و ذیل بحث‌ را نقل نمی‌کنم.

البته به نظرم، حذف آنها هیچ لطمه‌ای هم به اصل مطلب نمی‌زند.

خاطره:

خیلی سال قبل، در دوران کودکی، یکی از بستگان از سفر خارج برای من یک ماشین اسباب بازی آورده بود.

آن سالها، سفر خارج چندان عادی نبود. آنقدر که هر کس خارج می‌رفت دیگر به راحتی داخل نمی‌شد! و هر کس هم باز می‌گشت، دیگر از هر دری داخل نمی‌‌شد! حتی موز هم، مهم‌ترین دستاورد معنوی سفر حج بود و هنوز، به این فراوانی نبود.

بگذریم.

به هر حال، این ماشین، از حاصلجمع تمام اسباب‌بازی‌های من و خواهر و برادرم و حتی همسایگان، یک سر و گردن بالاتر بود.

ماشین بنز کوپه آبی کاربنی. فلزی. با عروس و دامادی در آن. ماشین باتری می‌خورد (که البته در زمان جنگ، از طریق دفترچه بسیج قابل تهیه بود) و حرکت می‌کرد و عروس، دوربین کوچکی در دست داشت و مدام از داماد عکس می‌گرفت و فلاش کوچکی می‌زد. ماشین بوق هم می‌زد و چراغ‌های جلوی آن هم کار می‌کرد و هر وقت هم به دیوار می‌خورد، کمی عقب می‌آمد و مسیر دیگری را ادامه می‌داد.

شاید برای بچه‌های امروز، این نوع اسباب بازی، در مقایسه با ساده‌ترین اسباب‌بازی‌های لگو هم، جذاب نباشد. اما به هر حال در آن دوران، هیچ ماشین سواری واقعی در شهر نبود که به اندازه‌ی این ماشین، برای من (و خیلی‌ها) جذابیت داشته باشد.

متاسفانه یک بار در دویدن‌های ما دور اتاق، پای من روی آن عروس و داماد رفت و ماشین شکست و از کار افتاد.

می‌توانستید حدس بزنید که این رویداد برای من، از خبر واقعی جدا شدن یک عروس و داماد، غم انگیزتر بود.

در این میانه، پرچ‌های کف ماشین هم باز شد و قسمت روی ماشین از کف آن جدا شد.

نکته‌‌ی جالبی توجه من را جلب کرد.

در صندوق عقب ماشین، به شکل برجسته، یک جعبه ابزار طراحی شده بود. این جعبه ابزار، باز نمی‌شد و فقط شکل فیزیکی داشت. اما به هر حال،‌ جعبه‌ای بود که انگار در آن باز بود و داخلش انواع آچارها وجود داشت و همه‌ی اینها، با طراحی قالب پرس و برجسته سازی کف فلزی ماشین، ایجاد شده بود.

اگر آن ماشین نمی‌شکست، من هرگز متوجه نمی‌شدم که در صندوق عقب آن ماشین (که قابل باز و بسته شدن نبود و پرس شده بود) جعبه‌ ابزاری کوچک تعبیه شده است. احتمالاً درصد زیادی از کسانی که آن ماشین را دریافت کرده‌اند و شاید هنوز هم دارند (حدس می‌زنم مادرم هنوز آن را نگه داری می‌کند) متوجه نشده‌اند که کف صندوق عقب آن ماشین (که هرگز باز نمی‌شود و برای دیدنش باید شکسته شود)، مسطح نیست و مدل برجسته‌ی زیبایی از یک جعبه ابزار کوچک وجود دارد.

تداعی‌های ذهنی من:

این روزها که کار صنعتی کرده‌ام و قالب و قالب‌سازی را می‌شناسم به خوبی می‌دانم که درست کردن چنان چیزی، در تولید آن اسباب بازی، مستلزم صرف هزینه‌های اضافی بوده است. اینکه ماشینی کف دو لایه دارد و در لایه‌ی بیرونی چرخ و ملحقات نصب شده و در لایه‌ی درونی، یک صفحه‌ی تزئینی که ممکن است هرگز دیده نشود، به معنای صرف هزینه‌ است.

اما این را هم می‌فهمم که احتمالاً‌ بچه‌هایی مثل من، پایشان روی اسباب بازی خواهد رفت و بچه‌های کنجکاو دیگری، ممکن است وقتی از بازی با ماشین خسته شدند، تصمیم بگیرند آن را به قطعات تشکیل دهنده تفکیک کنند (پدر و مادرها، هر وقت بچه‌های گیج و کنجکاوشان، یک وسیله‌ی گرانقیمت را به این شیوه خراب می‌کند، بعد از کلی تعریف و تمجید، می‌گویند: بچه‌شان، استعداد فنی دارد!).

همچنان که خودم، با همان سطح آگاهی پایین دوران کودکی، از کشف چیزی پنهان در داخل ماشینی که ماه‌ها با آن بازی کرده بودم، هیجان زده شدم، این کار احتمالاً برای عده‌ی دیگری نیز، چنین احساسی را به همراه خواهد داشت.

آموخته‌های من از آن تجربه:

سالهاست که در مدیریت و استراتژی، به ما می‌آموزند که ارزش، چیزی است که مشتری برای آن پول پرداخت می‌کند (یا حاضر است پرداخت کند). این تعریف در کارآفرینی و ارزش آفرینی، تعریفی حاکم و قاطع و حکمی بلامنازع است. خود ما هم در متمم، در درس ارزش آفرینی، همین مفهوم را آموزش داده‌ایم.

اما با خودم که فکر می‌کنم، می‌بینم که آن آموزه، اما و اگرهایی هم دارد.

اینکه معیار ارزش مشتری است، بدیهی است.

این یک واقعیت انکارناپذیر است که:

اگر کسب و کاری ارزشی ایجاد کند که مشتری حاضر نیست برایش پول بدهد و کسب و کار به خاطر این مسئله ورشکست شود، مسئولیت این حماقت بر عهده‌ی مدیران آن کسب و کار است.

اما فکر می‌کنم یک نکته‌ی دیگر را هم نباید فراموش کنیم.

کارهایی هست که در هر کسب و کاری انجام می‌شود و مشتری هرگز متوجه آنها نمی‌شود. یا اینکه شاید اکثر مشتریان هرگز متوجه آن نشوند.

وقتی یک خودروی لوکس، بعد از آخرین مرحله‌ی پولیش، یک بار با دستمال توسط یک نفر تمیز می‌شود و وقتی یک خودروساز آشنا، به جای انجام برخی از تست‌های کیفی، شیشه‌های ماشین را با برچسب از پیش نصب شده‌ی کنترل کیفی، بر روی ماشین نصب می‌کند، هر دو مورد در نگاه اول توسط مشتری قابل درک نخواهند بود.

وقتی یک موسسه‌ی تحقیقات بازار، متعهد می‌شود که ۱۰۰۰ پرسشنامه را توزیع کند و پاسخ آنها را برای کارفرما بفرستد، ولی ۵۰ مورد از آنها را در آخرین روز، یک نفر با دست‌خط‌های مختلف و خودکارهای متفاوت پر می‌کند و می‌فرستد، احتمالاً هیچکس هیچوقت متوجه این مسئله نخواهد شد.

وقتی دو معلم در دو کلاس، عیناً یک مثال از یک کتاب مطرح را مطرح می‌کنند، اما یکی کل آن کتاب را خوانده و دیگری همان یک مثال را از جای دیگری شنیده و به عنوان خوانده‌های خود نقل می‌کند، ممکن است عده‌ی زیادی از مخاطبان متوجه نشوند.

وقتی یک شرکت پیشتاز، ایده‌هایی را مطرح می‌کند و یک مجموعه‌ی پیرو، آن ایده‌ها را جذب کرده و تغییر می‌دهد و آنها را به عنوان ایده‌ها و طراحی‌های خود مطرح می‌کند، ممکن است جامعه‌ی بزرگی از مخاطبان متوجه نشوند.

وقتی کتابفروشی، قبل از آنکه هر کتاب را در قفسه‌ی مربوط به آن قرار دهد، دستمالی به سر و روی آن کتاب می‌کشد، ممکن است بخشی از مشتریان (یا بخش زیادی از مشتریان) متوجه نشوند.

وقتی فروشنده‌ای، از اسپری خوش‌بوکننده ملایم در فروشگاه خود استفاده می‌کند، ممکن است افراد زیادی متوجه نشوند یا حتی اگر متوجه بشوند، حاضر نباشند به خاطر آن اسپری، حتی یک ریال بیشتر پرداخت کنند.

اما آیا همه‌ی اینها از ارزش آن کارها می‌کاهد؟ آیا انجام آن کارها را توجیه ناپذیر می‌سازد؟

اینها صرفاً قضاوت و تحلیل شخصی من است و من هم سواد چندانی ندارم. شاید کسانی که سواد کسب و کار دارند و درس استراتژی و زنجیره‌ی ارزش خوانده‌اند، ده‌ها و صدها دلیل بر ضد آن بیاورند.

اما به اندازه‌ای که من می‌فهمم، به این باور رسیده‌ام که می‌توان از بخشی از سود هر کسب و کار صرفه نظر کرد و آن رابه عنوان یک تصمیم استراتژیک و دائمی، به فعالیت‌ها و مواردی اختصاص داد که:

۱) یا مشتری هرگز متوجه آنها نخواهد شد

۲) یا مشتری متوجه می‌شود، اما حاضر نخواهد بود به خاطر آن، حتی یک ریال هزینه‌ی بیشتر پرداخت کند.

حاشیه‌ی سود ۱۷ درصدی، با حاشیه‌ی سود ۱۵ درصدی آنقدر تفاوت ندارد. اما در نظر گرفتن ۲% از بودجه (در قالب پول؛ زمان یا هر منبع دیگری) به انجام آن فعالیت‌ها، دو دستاورد مهم خواهد داشت:

دستاورد بیرونی این است که به هر حال،‌ روزی روزگاری، عده‌ی کوچکی از مشتریان، ممکن است از آن کارها مطلع شوند و یا شاید خودشان به آنها توجه کنند و همان عده، مشتریان وفاداری خواهند شد که می‌توانند حاشیه‌ی سود را به شکل قابل توجهی (فراتر از آن ۲%) تغییر دهند.

دستاورد درونی هم، پیامی غیرمستقیم به تمام اعضای یک تیم و یک شرکت و یک سازمان است. اینکه کیفیت، فراتر از حوزه‌هایی است که مشتری می‌بیند. اتفاقاً کیفیت واقعی، از تعهد در حوزه‌هایی آغاز می‌شود که مشتری، به سادگی نمی‌تواند آنها را درک و مشاهده کند.

همه‌ی مدیران، روضه‌های اخلاقی بلدند و دائماً می‌خوانند. اما تا زمانی که نصیحت رایگان باشد، یا برای نصیحت کردن پول و حقوق بگیریم، کسی نصیحت‌مان را باور نخواهد کرد.

ترویج رفتارهای مثبت در سازمان و ارتقاء فرهنگ سازمانی، زمانی انجام می‌شود که اعضای سازمان ببینند، مدیران حاضرند برای تثبیت آن ارزش‌ها هزینه کنند و این هزینه را نه الزاماً از جیب مشتری، بلکه از سود مسلم خود انجام می‌دهند. دقیقاً‌ از کیسه‌ای شخصی، که امروز یا همیشه، از دید مشتری پنهان است و می‌شد آن را برای خود نگه داشت، بی آنکه کسی بفهمد یا اعتراضی کند.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


21 نظر بر روی پست “درسی در طراحی – ایده ای برای استراتژی

  • مهدی خانی گفت:

    هر روزبه متمم و روزنوشته هاتون علاوه بر مطالب ،امکانات جدید که به چشم میاد اضافه میشه و متاسفانه من خیلی از انها را نصفه نیمه میبینم چه برسه به خدماتی که اصلا دیده نمیشه بعید بدونم تا آخر عمرم کامل بفهمم که محمد رضاشعبانعلی و تیمش چه زحماتی برای بهتر فهمیدنم کشیدند.

  • آنت گفت:

    بنظرم توی زندگی شخصی هم همینطوره. اگه همه مون حاضر باشیم از اون سود ۲درصدی چشم پوشی کنیم به دستاوردهای بزرگی می رسیم. دستاوردهایی که شاید تنها دستاورد زندگی همونها باشن. چیزهایی مثل رضایت، حال خوب، آرامش و …
    شاید جمله ی “کار نیکو کردن از پرکردن است” همین مفهوم رو برسونه. یعنی کاری بیش از وظیفه انجام دادن. اتفاقا همین چنددرصد فراتر از وظیفه رفتنه که به زندگی معنی میده. وگرنه احتمالا آدم تبدیل به یه موجود مکانیکی میشه که هرچقدر ورودی داره فقط به همون مقدار مشخص هم خروجی میده.
    یاد اون قانون قشنگ “فقط یک گام بیشتر” افتادم.

  • شهاب مخلص گرامی گفت:

    یاد استیو جابز افتادم که وسواس خاصی داشت که حتما نظم و طراحی در داخل دستگاه های تولیدی رعایت بشه با اینکه کسی هیچوقت شاید داخل دستگاه رو نبینه. این رویکرد رو از روز اولی که تو گاراژ خونشون شروع به فعالیت کرده داشته و همیشه بهش پایبند بوده.

  • پویان گفت:

    با این مثال یاد نکته ای در مورد تمایز گفتید افتادم
    تمایز از اونجایی شروع میشه که کسی کاری بیشتر از چیری که وظیفه اش هست، انجام میده

  • جواد زاهدی گفت:

    سلام
    دیشب این متن رو خوندم. فکرم رو مشغول کرد، امروز داشتم بهش فکر می کردم یاد این افتادم که تو مفاهیم دینی هم نیت (که هیچ کس نمی فهمه و فقط خودمون میدونیم و خیلی کم هستند افرادی که برای نیت ما ، به تنهایی ارزش قائل باشند) از عمل ( که همه میبینندش) ارزش بیشتری داره. با توجه به این مسئله که نیت به تنهایی هم کار ساز نیست خیلی وقت ها.
    شاید تو کسب و کار هم بتونیم برای این مسئله مصادیقی پیدا کنیم ….

  • رضاعلامیر گفت:

    محمد رضای عزیز سلام
    من خودم در صنعت خودروسازی کارمی کنم با اینکه این همه بند و بگیر و بزن با رعایت کلی ملاحظات مهندسی و تولید و PFMEA و SPC و لقی و تلرانس و حساسیت در کنترل کیفیت دقیق قطعه در هنگام ورود به کارخونه و استفاده از AQL و حتی بعضی وقتها کنترل صد در صدی قطعه را سرلوحه کار خود قرار می دهیم و بعد از هر بالا بودن RPN ها اقدام جدی برای رفع مشکل در نظر میگیریم بعد اخرش نتیجه کارمون اتومبیلی (…) است که در خیابان می بینید اما ماشین اسباب بازی که غربی ها می سازن از اتومبیل ما ادم بزرگ ها قشنگتر و مقاوم تر و مشتری پسندتر است.
    نمیدانم چگونه می توان بهبود ایجاد کرد.

  • ابی گفت:

    جالب که به طور غریزی از اینکارها می کنم و فقط برای رضای دل خودم. و همیشه فکر می کردم یه نوع وسواس تا مزیت. توی صنعت سینما خیلی از این موارد رو می شه دید. مخصوصا انیمیشنها. شاید هزاران فریم طراحی و ساخته می شه با هزاران ظرافت که اصلا به چشم نمی آد. مثلا در کارتن پری دریایی برای کشیدن حبابهای زیر آب از مینیاتوریستهای ژاپنی استفاده کرده بودند. یا در فیلم آلکاتراس انعکاس شعله انفجار در روی شیشه کابین خلبان اف ۱۶٫ فکر نمی کنم کسی اون حبابها و تصویر شعله روی شیشه رو دیده باشه.و متعجبم از اینکه چرا بیشتر انسانها عکس این مطلبی که گفتی رو انجام می دن. بیشتر می گن یارو حالیش نمیشه بزن بره. ریختن انواع مواد مجاز و غیر مجاز در خوراکی ها. یا مثلا در مورد دارو. یا غاطی کردن انواع آلیاژ به طلا و جواهر. هیچ کس از کیفیت دارویی که مصرف می کنه نمی تونه مطمین باشه.

  • یسرا گفت:

    من با نظر شما موافقم. فکر می کنم تکمیل کردن کار تا جایی که حتی دیده هم نمی شود موجب یک رفتار و عادت خوب می شود. این که همیشه یک پله بیش از چیزی که انتظار می شوی باشی.

  • محمد غریب گفت:

    محمدرضا خیلی خوشحالم که بیشتر از قبل اینجا میبینمت .خیلی خیلی زیاد
    ولی برام سواله که چرا مشارکتت توی متمم کمتر شده.همیشه کامنتات الهام بخشه

  • محسن گفت:

    سلام
    دیدن این سخرانی از تد با این عنوان که زیبایی چگونه حس میشود خالی از لطف نیست.
    https://www.ted.com/talks/richard_seymour_how_beauty_feels?language=en
    .در ابتدای سخرانی ریچارد سیمور از قول پدرش واقعه ای را از قرن هیجده ؛دررابطه با یک ساعت ساز سوییسی بیان میکند.مشتری این ساعت ساز ؛ساعتی را که از او خریده برای تمیز کردنش به او میدهد.ساعت ساز ساعت را باز میکند و مشغول تمیز کاری میشود ؛مشتری در همین حین متوجه حکاکی حروفی پشت یکی از چرخهای بالانس میشود .از ساعت ساز میپرسد چرا این چیزها را اینجایی که کسی نمیبیند حکاکی کرده ای ؟
    ساعت ساز میگوید:خدا میبیند.
    کار به اعتقاد مذهبی و غیر مذهبی ندارم .شاید ساعت ساز این حرف را زده باشد که مشتری دست از سرش بردارد و یا شاید واقعا اعتقاد داشته که خدا میبیند.
    خواستم بگویم ماجرایی که محمد رضا تعریف کرد درجاهای دیگر هم به انحاء دیگر و شاید با نیتهای دیگر اتفاق می افتد .

  • Mareza گفت:

    سلام
    متن جالب و آموزنده ای بود.

    یاد یکی از رفتار های پدرم افتادم. پدرم تحصیلات بالایی نداره اما این عادت رو (قدیم ها که چک اعتبار داشت و چکی هم کار می کرد) ازش دیدم. اینکه هیچ وقت رو یا پشت چک کسی رو با خودکار نمی نوشت. اگر میخواست اسم، شماره تلفن یا هر چیزی بنویسه، با مداد می نوشت و وقتی کسی میخواست چک رو _ به اصطلاح_ نقد کنه، چیز هایی که نوشته بود رو با پاک کن پاک نرم و آروم پاک می کرد.
    هر چند مشتریان زیادی اصلا متوجه نمی شدند (شاید ۷۰%) یا اگر هم میشدند اصلا براشون اهمیت نداشت (شاید ۲۹%)، اما عده ی خیلی کمی از این کار شگفت زده میشدن و خیلی گرم و صمیمی تشکر میکردند. شاید همون عده کم با تعریف ها و انرژی هاشون باعث میشدن این عادت پایدار تر بشه.

  • محجوبه گفت:

    وقتی مطلب را شروع به خواندن کردم ابتدا به یاد ماشین برادرم افتادم که زرشکی بود و دقیقا یکی از دوستان مادرم از انگلستان آورده بود و الان درگنجینه برادرم نگهداری می شود اما هیچوقت جعبه ابزار آن را نیافتم.
    وقتی این مطلب را ادامه دادم منتظر بودم که ایده این مطلب قرار است به جعبه ابزار پیوند بخورد اما باز دیدم قضیه چیز دیگری است اینکه ارزش هایی را ایجاد یا نگه داری می کنیم که مشتری متوجه آن نمی شود اما مشتری به خاطر آن درکنار ما هست.
    نمی دانم آیا می توان این را به حس همان حس آدم هاییربط داد که شما را به سمت زنگ تلفن،سرزدن های یک هویی و وبلاگ و روزنگاشت هایی می کشاند و دوباره باز هم به آن مراجعه می کنید.
    به نظر من ارزش آفرینی به خاطر بو یا رنگ ویا هرچیز دیگر بستگی به انسانی دارد که به قول آقای مهندس شعبانعلی قرار است گلی را روی سنگی در بیابان ترسیم کند. تا حالا پیش نیامده یک جایی رفته باشد همه چی حرفه ای ولی یک آدم یا همان یک انسان اونجا نشسته که شما تو دلتون بهش فحش وبد بیره بدید و یا خدا خدا کنید که نباشد.
    به نظرمن ارزش آفرینی یا همان ۱۷ و۲ بستگی به آدمش دارد.
    با سپاس

  • علیرضا گفت:

    سلام، خسته نباشید. با نظر شما کاملا موافقم. فقط لازم دیدم توضیح دهم که بعضی تولید کننده‌ها، کالای تولیدی خودشان را با چندین نوع مدل عرضه می‌کنند و در خاطره اسباب بازی شما نیز باید تولید کننده نوع گرانتری را که درب صندوق آن باز می‌شده نیز عرضه می‌کرده است. وجود جعبه ابزار قالب ریزی شده به احتمال زیاد برای این منظور بوده و مصداق تحلیل شما برای این مقاله بنظر من نیست.

    • علیرضا جان.

      مادر بزرگم همیشه می‌گفت: به بچه نباید گردو داد.
      می‌خورد. مزه‌اش را دوست دارد و ممکن است چیز گرد دیگری را هم بخورد و خفه شود!
      اینکه قبل از اینکه موضوعی بحثی را ببینیم در موردش حرف بزنیم مصداق “فکر کردن” و “تحلیل کردن” نیست.
      فقط مصداق “ابراز وجود” و “اظهار فضل” است.
      اسباب‌بازی‌هایی در آن شکل، پلتفرم مشترک ندارند قربانت بروم.
      باز شدن درب صندوق عقب هم، آپشن نیست!
      اگر یک ماشین قوای محرک مبتنی بر باتری نداشت و دیگری داشت، می‌شود پلتفرم. نه تفاوت در صندوق عقب.
      آخر کمی “منطق” را به کار بگیرید و فکر کنید ماشینی که من توضیح دادم، آن همه امکانات عجیب غریب داشت. فقط درب صندوق عقب آپشن بود؟

      مثل اینکه من انقدر “گیج و تعطیل العقل” باشم که به شما بی ام و آخرین مدل با رادار بدهم، بعد شیشه بالابر برقی، آپشن باشد!

      پیداست از این دنیا بیگانه‌اید و آنچه را در مورد خودرو‌ها یا جاهای دیگر خوانده‌اید به “ضرب و زور” می‌خواهید به جاهای دیگر ربط بدهید.
      به هر حال، خوشحالم که با پلتفرم (که ما هم با آن بیگانه نیستیم و قبلاً‌ به دیگران هم آموزش داده‌ایم) آشنایی خیلی ابتدایی دارید و امیدوارم با مطالعه‌ی بیشتر، مفهوم پلتفرم را هم “بفهمید” و هر چیزی را که می‌شنوید در هر جایی که ربطی ندارد به کار نبرید. چون پلتفرم هزار دلیل و منطق پشت سرش دارد و هر جایی استفاده از آن توجیه پذیر نیست.
      برای آشنایی بیشتر با مفهومی که به شکل سطحی و نادرست به آن اشاره کردید، می‌توانید این مطلب را در متمم بخوانید:
      http://motamem.org/?p=2420
      در کل،‌ خودم، شما و دیگران را به مطالعه، تحصیل علم، افزایش “سواد” و تلاش برای تعمیق دانش (برای تشخیص و تفکیک مصداق‌ها) و “بستن دهان در مواقعی که دانش و شناخت کافی نداریم” توصیه می‌کنم.

  • نادر آرین گفت:

    محمدرضا با خوندن حرف های امروزت یاد این افتادم:
    نقل قول استیو جابز از پدرش
    “قسمت پشت حصارهای چوبی را هم رنگ کن؛ چون در غیر این صورت، دست کم خودت خواهی دانست که آنجا رنگ نشده و کم کاری کرده ای”
    گاهی سر کار این طور صحبتهایی با شاگردم دارم. و اتفاقا نقل قول استیوجابز رو هم براش تعریف کردم.
    یه روز گفت اوستا بیا بریم سری به کار آقای… بزنیم. فکر میکنم پیچ ها رو درست محکم نبستم و از این موضوع ناراحتم. رفتیم و پیچ ها رو محکم بست و خیالش راحت شد. بهم گفت اوستا، باعث شدی منم حساس بشم و دقیق کار کنم (آخه همیشه میگفت دقت و ظریفکاری از من نخواه)

  • سارا گفت:

    سلام
    این سوالم ربطی به این بحث نداره . کلیه

    شما تو رونوشت ها و متمم گزینه آموزنده نبود یا خوشم نیومد یا …. را نذاشتید .
    نه این که بگم لازمه بودنش . به نظر منم خوبه که نیست
    ولی میخوام دلیلتونا بدونم
    یعنی به نظر شما توی سیستم آموزشی نباید تنبیه وجود داشته باشه . فقط باید تشویق مدنظر باشه
    ممنون از بودنتون

    • سارا جان. قبلاً این مطلب را در متمم داشته‌ایم و در موردش توضیح داده‌ایم.
      در فلسفه‌ی شبکه‌های اجتماعی، “نفی” نداریم. فقط “اثبات” داریم. فیس بوک هم دیسلایک ندارد. همینطور جاهای دیگر.
      معنای عمقی این مسئله این است که من حق دارم با شما موافق باشم، یا باید دهانم را ببندم و بروم.
      این شیوه‌ی رایج در فرهنگ ماست که من با شما موافق نیستم و تازه قصد دارم شما را هدایت و راهنمایی هم بکنم!
      بنابراین در متمم “آموزنده نبود” نداریم. چون آنجا یک شبکه یادگیری اجتماعی است.

      اما در روزنوشته‌ها، امتیاز منفی را گذاشتیم. به خاطر اینکه گاهی اوقات،‌ با این امتیاز منفی تخلیه شویم و مجبور نشویم وقت بیشتری را برای اعتراض نوشتن به طرف مقابل بگذاریم و فضا منفی نشود.
      اگر چه چندان اثر بخش نبوده و من خودم، تا یک جاهایی حسابی نق نزنم، خالی نمی‌شوم.
      به نظرم یک منفی، حق مطلب را ادا نمی‌کند 😉

  • مصطفی هادیان گفت:

    سلام خدمت محمدرضای عزیز.

    نمونه ی دیگه ای از چنین رفتاری رو در استیو جابز میبینیم. استیو جابز حتی در تولید کیت های داخلی لپتاپها و کامپیوترهایی که تولید میکردند، اصرار داشت و بقیه را مجبور میکرد که طراحی مدارهای کیت زیبا و منظم باشد! (در حالی که میدانیم که تقریبا هیچ گاه یک مشتری، یک دستگاه اپل را باز نمیکند و به جای آن، آن را به نمایندگی میبرد).

    متشکرم.

  • کمال گفت:

    یا معلمی که …
    چون خودم معلمم این مثال را می‌زنم از جیب شخصی خود ماهیانه حدود ۱۰۰ هزار بیشتر یا کمتر می‌ردازد و کتاب می‌خرد و می‌خواند تا در رشد حرفه‌ای خویش و بالابردن اثربخشی تدریش و افزایش یادگیری فراگیران در مدرسه از آن بهره برد؛ فکر نکنم هیچ گاه مدیران و سیستم آموزشی آن را بفهمند و درک کنند و یا به حسابی عامیانه برایش ارزش قائل شوند.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser