دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

درباره ی مرگ مخاطب

میگویند: حرف نگفته را همیشه میشود گفت. این یکی از جملاتی بود که دوست خوبم حسن فرجی در یکی از کامنتهای مطلب قبلی (حرفها به سه دسته تقسیم میشوند) نقل کرده بود.

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که یک کلمه یا یک جمله یا یک نقل قول، ناگهان شما را برای دقیقه ها و یا حتی ساعتها، متوقف کند و به فکر فرو برد. با هزار تداعی مربوط و نامربوط. با هزار خاطره ی تلخ و شیرین. با هزار حرف گفته و ناگفته در ذهن.

این جمله هم برای من چنین حسی را داشت: حرف نگفته را همیشه میشود گفت.

چند بار آن را با لحن خبری خواندم. چند باری هم با لحن پرسشی. گاهی هم با لحن تعجب و استفهام.  شبیه این حرف را زیاد شنیده ایم. آن مثال قدیمی هم که میگوید: «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است»، چیزی از همین جنس است. و ده ها مثال و ضرب المثل و حکایت دیگر، که هرگز نمیدانی باید آنها را درست بدانی یا نادرست. آن هم در شرایطی که هر فرهنگی، تقریباً در کنار هر حکایت و ضرب المثلی، حکایت دیگری دارد که دقیقاً متضاد آن را توصیه میکند!

حرف نگفته را همیشه میشود گفت.

هر بار که این جمله را با خودم تکرار کردم، حرف ناگفته ی دیگری به خاطرم آمد که نگفتم و دیگر هم نمیشود گفت. حرفهای شیرین. حرفهای تلخ. حرفهایی با رنگ محبت. حرفهایی با طعم نفرت. حرفهایی از جنس نصیحت. حرفهایی از جنس عبرت.

احساس کردم، مغز من و مغز شما و شاید مغز هر انسان دیگری که بر روی این خاک (یا در دل این خاک) زندگی میکند، انباری غبارگرفته و متروک از انبوهی حرفهای ناگفته است که دیگر نمیشود گفت.

از مرگ گوینده که بگذریم، ساده ترین علتی که باعث میشود حرفهایی برای همیشه ناگفته بمانند، مرگ شنونده است. به قول اهل منطق، اگر بنای ما بر آوردن مثال نقض برای اثبات نادرستی یک گزاره باشد، همین یک مثال نقض کافی است که گاهی حرفهای نگفته را دیگر نمیشود گفت، چون شنونده دیگر زنده نیست تا بشنود. هر کس که عزیزی را از دست داده است، احتمالاً تایید میکند که هنوز هم، بار سنگین حرفهایی را که دوست داشت بگوید و نگفت، یا نمیخواست بگوید و اکنون نمیشود که بگوید،  یا نمیدانست چه بگوید و امروز میداند چه بگوید، بر دلش سنگینی میکند.

اما آنچه من میخواهم بگویم، جنس دیگری از مرگ است. مرگی که به خاک منتهی نشده. مرگی سخت و سرد و جدی، بی آنکه قلب از تپیدن بیفتد یا ریه ها، از دمیدن و بازدمیدن خسته شوند، یا خون، از گردش بی سرانجام خود در این مسیر بسته ی ناگزیر، سرگیجه بگیرد و بایستد.

میخواهم از مرگ مخاطب بگویم.

مخاطب به معنایی که اینجا میگویم، با شنونده متفاوت است. شنونده کارش شنیدن است. همین.

فهمیدن، نه تعهد اوست و نه ویژگی اش. شنونده همین که میشنود و در لحظه ی شنیدن، به حرف دیگری از فرد دیگری گوش نمیدهد، به مقام شنوندگی، دست یافته است!

اما مخاطب، کسی است که جنس اش با جنس حرف، یکی است. کسی که حرفها را میفهمد. کسی که نیاز به شرح و تفسیر اضافی ندارد. کسی که دغدغه ی سوء برداشت در موردش وجود ندارد. کسی که وقتی با او و برای او حرف میزنی، گاهی در عمق وجود خود احساس میکنی که او هست، تا تو را بشنود. طوری که حتی اگر هزار خوبی و ویژگی دیگر هم داشته باشد، احساس میکنی ویژگی برتر او، مخاطب بودن است.

مخاطب، میتواند دوست باشد. یا همکار. یا همسر. یا فرزند. یا پدر. یا مادر. یا غریبه ای که مانند من، در کنار من، در ایستگاه مترو نشسته است و بی هدف، به نقطه ای در آن دیوار دوردست روبرو نگاه میکند.

احساس مخاطب داشتن، احساس اینکه شنونده ای برای حرفهایت داری، احساسی بزرگ و لذتبخش است. احساسی گران و گرانقدر که گاه، برای به دست آوردن و تجربه کردنش، باید ماه ها و سالها، تلاش کرد و انتظار کشید.

مخاطب بودن هم، چیزی شبیه انسان بودن است. با همان چرخه های تولد و رشد و بلوغ و مرگ.

شاید امروز نخستین روز باشد که کسی را میبینی. شاید هم یک سال یا ده سال که او را می شناسی. اما مخاطب، در لحظه ای در وجود او نطفه می بندد و به تدریج متولد میشود. درست مانند روح دومی که در تن یک انسان دمیده میشود.

چه میگویم. روح دوم ترکیب مناسبی نیست. مفهوم را نمی رساند. باید میگفتم روح اول. چرا که زندگی در میان کسانی که مخاطبت نیستند، با زندگی در میان مردگان، تفاوت چندانی ندارد.

این را کسی می فهمد که وادار شده باشد، حرفهایش را با خود بزند و دردهایش را با خود بگرید و خنده هایش را در ته دل حبس کند. او خوب میداند که راه رفتن و زندگی در میان کسانی که هیچکدام، مخاطبش نیستند، درست مانند گرفتار شدن در میان مردگانی است که به نفرینی شوم، به جای آرمیدن، به راه رفتن و چرخیدن با هم و در میان هم، دچار شده اند.

شاید برای من، نخستین خاطره ی مشترک، یا نخستین داشته ی مشترک، یا نخستین نداشته ی مشترک، شاید هم نخستین رویای مشترک، نقطه ی تولد یک مخاطب، در وجود تو باشد.

شاید هم از دست دادنی یا به دست آوردنی، تو را به مخاطب من بدل کند.

آنکس که رابطه ای را از دست داده است، شاید با آن دیگری که هنوز هیچ چیز مهمی را از دست نداده است، حرفی برای گفتن نداشته باشد. اما کافی است آن دیگری، چیزی را از دست بدهد. نه حتی یک رابطه. شاید یک مقام. یا یک شغل. یا یک خانه. یا شاید حتی یک میز که آن را بسیار دوست داشته است. از دست داده ها، زبان مشترکی دارند که آنها که چیزی از دست نداده اند، با آن بیگانه اند.

به دست آوردن هم چنین است. آنها که دستاوردی نداشته اند، عموماً به آنها که چیزی در دست دارند، به دیده ی حسرت نگاه میکنند و آنکس که دستاوردی دارد، برای صحبت کردن از شرایط و دردهایش، در میان دست ناورده ها، مخاطبی نخواهد داشت.

صاحب مقامی را به خاطر دارم که در یک مهمانی میگفت: مقام مانند ببر است. سوار شدن بر آن با خودت است، اما پیاده شدن، دیگر در اختیار تو نخواهد بود که ببر، از سوار خود، چیزی باقی نمی گذارد.

صاحب مقامان دیگر در مجلس، آهی کشیدند و نگاه به زمین دوختند. اما آنها که گرفتار موقعیت و مقامی نبودند، اینگونه احساس کردند که پای کلامی شاعرانه و احساس ناشکری از سر دلخوشی، در میان است.

خلاصه اینکه، مخاطب بودن، در لحظه ای، به اتفاقی، در وجود کسی نطفه می بندد و متولد میشود.

تو حرف میزنی و او میشنود، او حرف میزند و تو میشنوی و هر بار که پیامی می آید و میرود، مخاطب، مخاطب تر میشود. تو از درون خود، حرفهایی را افشا میکنی که فکر نمیکردی هرگز در جایی و برای کسی و با کسی، بیان کنی و او حرفهای دیگری میزند، که تو قرار نبوده بشنوی یا انتظار نداشتی که بشنوی.

راست گفته اند که اعتماد، یعنی اینکه به انتخاب خود و به دلخواه خود، خودت را در برابر کسی آسیب پذیر کنی. و همین افشا کردن و اعتماد کردن و آسیب پذیرشدن خودخواسته ی من در برابر توست، که از تو برای من، یک مخاطب می سازد.

مخاطب، رشد میکند. به بلوغ میرسد. بیشتر میداند و بیشتر میفهمد. مخاطب تر میشود. مخاطب ترین میشود و قطعاً کسی که چنین تجربه ای داشته است، میداند و میفهمد که ارزشمندترین داشته های زندگی، پیش و بیش از قدرت و ثروت و مقام و منزلت، داشتن مخاطب است.

البته شاید اشتباه میگویم. هر کس که مخاطبی دارد، الزاماً چنین چیزی را نمیفهمد. اما می دانم که آنکس که مخاطبی داشته است و امروز ندارد، قطعاً می پذیرد که مهم ترین داشته ی زندگی، داشتن یک یا چند مخاطب است.

هیچ انسانی، همیشه زنده نمی ماند و روزی می میرد. هیچ مخاطبی هم قرار نیست برای همیشه زنده بماند. مخاطب هم می میرد. نه به مرگ تن. بلکه به مرگ روح. چه بسیار دیده ایم مخاطبی را که امروز، دیگر مخاطب حرفهای ما نیست. زنده است. ما را می شناسد. او را می شناسیم. حتی شاید کنار ماست. روبروی ماست. همسر و همسایه و هم خانه و هم بستر ماست.  اما دیگر مخاطب ما نیست. تو گویی که روح مخاطب، از تن او پر کشیده و رفته است.

مرگ مخاطب، به هزار علت روی میدهد. اگر چه ما همه را نمی شناسیم و نمی فهمیم و نمی بینیم.

درست همانطور که پزشکان، وقتی علتی برای مرگ پیدا نمی کنند، میگویند مرگ طبیعی است. ما هم، وقتی علت مرگ مخاطب را نمی فهمیم، فکر میکنیم مرگ طبیعی است. همانطور که زمان، انسانها را به سوی مرگ و نیستی میکشاند، غبار زمان بر چهره ی مخاطب هم می نشیند و او را به سمت مرگ و نابودی می برد.

برخی را شنیده ام که میگویند: مرگ همیشه هست و طبیعی است. بیماری و نقصان و قتل و حادثه، بهانه است.

من اما فکر میکنم، واقعیت این است که مرگ، طبیعی و غیرطبیعی ندارد. مرگ ناگهانی و تدریجی دارد. هر نفس از زندگی، گامی به سوی مرگ است. یکی این مسیر را گام به گام می رود و دیگری به اتکای رویداد و سانحه ای، زودتر به خط پایان می رسد.

مرگ مخاطب هم شاید، چیزی از همین جنس است. گاهی به اتفاقی روی میدهد و گاهی به تدریج.

گاهی، مخاطب تو، به خاطر مخاطب بودنش، احساس قدرت میکند. احساس تسلط میکند. احساس برتری میکند. احساس مالکیت میکند. چنین میشود که در حرفهایش، در تفسیرهایش، در توصیه هایش و در غیاب تو، مقام مخاطب بودن را از دست میدهد و به تدریج، به همان شنونده ی معمولی باز میگردد. اسمش را شاید بشود گفت: خودکشی مخاطب.

گاهی تو، زودتر از آنچه باید، شنونده ای را به مقام مخاطب می رسانی. همچنان که پدر یا مادری، با فرزند چند ماهه ی خویش، از دشواریهای زندگی بگوید. یا باغبانی، بر سر دانه ای که نخستین روزهای حیات را تجربه میکند، به اندازه ی یک گیاه بالغ و بزرگ، آب بریزد و آن دانه را غرق کند. اسمش را شاید بشود گفت: قتل مخاطب.

گاهی هم، هیچ چیز خاصی روی نمیدهد. هیچ اتفاق بزرگی. هیچ حادثه ای. صرفاً زمان میگذرد. دنیای تو به تدریج تغییر میکند. دنیای او هم. و در نهایت، زمانی می رسد که به خود می آیی و می بینی دنیاهای شما، هیچ نقطه ی مشترکی ندارد و مخاطب، دیگر مخاطب نیست. شاید به قول رایج، بتوان گفت: مخاطب در چنین شرایطی به مرگ طبیعی مرده است!

حرف من اما، نه تولد مخاطب بود و نه مرگ مخاطب. نه به خودکشی او فکر میکنم و نه به قتلش. نه مرگ طبیعی خوشحالم میکند و نه مرگ غیرطبیعی ناراحت.

آنچه در ذهنم مانده و میچرخد و می سوزد و می سوزاند، خاطره ی حرفهای نگفته ایست که همیشه نمیتوان گفت.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


82 نظر بر روی پست “درباره ی مرگ مخاطب

  • معصومه شیخ مرادی گفت:

    برای من هم مخاطب همان گوش شنوایی است که می توانم بعضی حرفها را به او بزنم چون همه گوشها همیشه نمی شنوند چقدر سخت و سنگین اند حرفهایی که مخاطب ندارند مانند یک غده می مانند ورم می کنند احساس تنهایی می کنی و… گاهی هم احساس می کنم علاوه بر مرگ مخاطب مرگ مولف نیز رخ می دهد . مولف یا دغدغه هایش عوض شده مسیرش عوض شده منافعش تغییر کرده نوع زندگی اش تغییر کرده نمی دانم یه اتفاقی افتاده که دیگر مولفی هم نیست جنس حرفها تغییر کرده گاهی مخاطب هست و باید در مرگ مولف نه مرگ جسمی همان مرگ روحی که شما گفتی بنشیند و بگرید… مرگ برای همه اتفاق میفتد…

  • رضا گفت:

    سلام
    مخاطب داشتن و نداشتن و نداشتن را کاملا درک میکنم
    دوستی داشتم و دارم که زمانی میگفت: “خوب است که تو هستی و میشود برخی حرفها را با تو زد و گرنه با این حرفها باید چه میکردم؟”
    اما تجربه دیگری دارم: چقدر سخت است(یا شاید تلاشی بیهوده) بخواهی و تلاش کنی از کسی مخاطب بسازی که دنیایی متفاوت با تو دارد؛ شاید نمی توان کسی را مخاطب خود کرد. مخاطب باید خو مخاطب شود؛ شاید جذابیتش و یکتایی و تمایزش به همین باشد.

  • مرتضی گفت:

    اگر تجاوز به زندگی شخصی تون نباشه فکر کنم محمد رضا مخاطب ماریو بودی…

  • مجید گفت:

    درویشی به یک رهگذر درجواب محبتش یک جمله به عنوان هدیه گفت. گفت: میدانی چرا هنوز زنده ای؟ چون هنوز به جایی که باید نرسیده ای.
    شاید مخاطب به آن جا رسیده است. و سایر مخاطبان هنوز نرسیده اند.

  • فهیمه گفت:

    نمیدونم چرا ، اما بعد از خوندن متن بالا
    به یاد این شعر افتادم

    “حسرت همیشگی

    حرفهای ما هنوز ناتمام…

    تا نگاه می کنی:
    وقت رفتن است
    بازهم همان حکایت همیشگی !

    پیش از آنکه با خبر شوی

    لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

    آی… ای دریغ و حسرت همیشگی

    ناگهان
    چقدر زود
    دیر می شود!”

  • سیما گفت:

    سلام

    در میان همه ی آنچه دوستان در واژه واژه های این نوشته خواندند و شنیدند و بازنوشتند و دوست دارم ، من اما
    « مخاطب ترین» را عاشقانه ترین واژه یافتم.

  • مهدی صادقی سراجی گفت:

    عالی بود
    سپاسگزارم

  • فواد انصاری گفت:

    نمیدونم چقدر به نوشته ی پیچیده ی شما ربط داشته باشه ولی یاد چیزهایی افتادم و خواستم برات بنویسم .

    به نظرم این ما هستیم که مخاطب مان را میسازیم و او را حفظ میکنیم و پرورش میدهیم ، با محبت های کوچک و با فداکاریهای هر رزومان با نگاههای محبت آمیز پیوسته پیوند با مخاطبمان بیشتر می شود.
    و از آن طرف با غرور اینکه چرا من شروع به محبت کنم ؟
    چرا من تماس بگیرم ؟
    چرا فقط من باید به فکر این رابطه باشم ؟
    چرا من تلافی نکنم ؟
    و هزاران چرای دیگر ذره ذره مخاطبمان را از بین میبریم و به جای ساختن عشق و ارتباط عمیق مشغول ساختن نفرت و تنهایی و جدایی هستیم . همیشه فکر میکنیم چرا از من باید شروع شود لحظه ای باید مکث کنیم که چرا نباید از شما شروع شود چرا این ماشه را تو فشار ندهی ؟ چرا گذشت و فداکاری و … را همیشه از مخاطب انتظار داریم .
    نمیتوانیم جلوی مرگ طبیعی مخاطب را بگیریم ولی میتوانیم مخاطب ها و عشق هایمان را در نیمه راه زندگی از دست ندهیم و به جای ریشه کن کردن مشکل به فکر ترمیم باشیم حتی اگر این ترمیم سالها طول بکشد و روج و جانمان را هم خسته کند …قطعا ارزشش را خواهد داشت .
    همیشه حذف کردن از ترمیم کردن آسانتر بوده است و ما راه آسان را انتخاب کرده ایم نه راه بهتر را .

  • طاهره خباری گفت:

    خوشبختانه من چنین مخاطبی رو در زندگی ام داشته ام و اون رو تجربه کردم ولی متاسفانه چند سالی هست که در پی حادثه ای طبیعی، از حضور فیزیکیش در زندگیم محروم شدم و نبودنش تبدیل به حسرت بزرگی برام شده. در مواقع بحرانی نبودنش و یادآوری خاطراتش، تبدیل به هیزمی می شود برای شعله ور شدن آتش وجودم. برای همینه که خیلی وقت ها مجبور میشم فقط حرفهای دم دستی رو برای دیگران بگم و از گفتن بقیه حرفها صرف نظر کنم.
    چنین شبه مخاطبهایی (مخاطبین مرده) در داستان “آن خردمند دیگر” از هنری وند دایک، جایی که قرمان داستان “اردوان” پیشنهاد سفرش رو با دوستانش مطرح می کنه، اینگونه توصیف شده اند:
    “اما دوستان اردوان همچنان که با چشم های غریب و بیگانه صحنه را می نگریستند، حجابی از شک و انکار همچون مهی فشرده که از مرداب برمی خیزد و تپه های بلند را در خود می پوشاند در پیش چهره ایشان بود و با تعجب و دلسوزی به یکدیگر نگاه می کردند. گویی حرفهای اردوان رویایی پوچ و بی حاصل است که در اثر خیره شدن در ستارگان و پروردن اندیشه های بلند در سر بافته شده است.”
    چیزی که الان ذهنمو خیلی مشغول کرده اینه که: آیا من به “مقام مخاطب” رسیدم؟
    الان که می دونم این مقام چه قدر با ارزشه، آیا تونستم برای حداقل یک نفر، مخاطب واقعی باشم؟

  • محسن موسایی داریان گفت:

    سلام
    قاعدتا یاد سرود آفرینش شریعتی افتادم

    در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود»
    و «کلمه»، بی‌زبانی که بخواندش، و بی «اندیشه»ای که بداندش، چگونه می‌تواند بود؟
    و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
    و با «نبودن»، چگونه می‌توان «بودن»؟
    و خدا بود و، با او، عدم،
    و عدم گوش نداشت،
    حرف‌هایی هست برای «گفتن»،
    که اگر گوشی نبود، نمی‌گوییم.
    و حرف‌هایی هست برای «نگفتن»؛
    حرف‌هایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمی‌آرند.
    حرف‌هایی شگفت، زیبا و اهورایی همین‌هایند،
    و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد،
    حرف‌های بی‌تاب و طاقت‌فرسا،
    که همچون زبانه‌های بی‌قرار آتشند،
    و کلماتش، هر یک، انفجاری را به بند کشیده‌اند؛
    کلماتی که پاره‌های «بودنِ» آدمی‌اند…
    اینان هماره در جستجوی «مخاطب» خویشند،
    اگر یافتند، یافته می‌شوند
    و
    در صمیم «وجدان» او، آرام می‌گیرند.
    و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
    و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش می‌کشند و، دمادم، حریق‌های دهشتناک عذاب برمی‌افروزند.

    سرود آفرینش از کتاب هبوط در کویر دکتر شریعتی

  • yoones گفت:

    سلام
    نمیدونم شما را چی صدا کنم شاید استاد برازنده باشه
    ولی شما مارو خیلی اذیت میکنید.

    شبا که به این سایت سر میزنم و غرق مطالب جنجالی و جالب شما میشم و تا نزدیکی های صبح همینجوری میخونم .
    لطفا این همه زیبا ننویسید از طبیعت یاد بگیرید که همیشه به دنبال افزایش انتروپی است و عاشق بی نظمی و حرکت رو به زوال
    این اخری گفتم چون احساس میکنم دنیا یه جوری خلق شده که با حرکت رو به زوال بیشتر اجین تا برعکس انگار میخواهد با زبان خودش چیزی را به ما بفهماند.
    دوست دار همیشگی شما

  • حوراء گفت:

    در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود
    و «کلمه»، بی‌زبانی که بخواندش، و بی «اندیشه»ای که بداندش، چگونه می‌تواند بود؟
    و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
    و با «نبودن»، چگونه می‌توان «بودن»؟
    و خدا بود و، با او، عدم،
     و عدم گوش نداشت،
    حرف‌هایی هست برای «گفتن»،
    که اگر گوشی نبود، نمی‌گوییم.
    و حرف‌هایی هست برای «نگفتن»؛
    حرف‌هایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمی‌آرند.
    حرف‌هایی شگفت، زیبا و اهورایی همین‌هایند،
    و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد،
    حرف‌های بی‌تاب و طاقت‌فرسا،
    که همچون زبانه‌های بی‌قرار آتشند،
    و کلماتش، هر یک، انفجاری را به بند کشیده‌اند؛
    کلماتی که پاره‌های «بودنِ» آدمی‌اند…
    اینان هماره در جستجوی «مخاطب» خویشند،
    اگر یافتند، یافته می‌شوند
    و
    در صمیم «وجدان» او، آرام می‌گیرند.
    و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
    و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش می‌کشند و، دمادم، حریق‌های دهشتناک عذاب برمی‌افروزند.
    و خدا، برای نگفتن حرف‌های بسیار داشت،
    که در بیکرانگی دلش موج می‌زد و بی‌قرارش می‌کرد.

    بخشی از مقدمه” سفر تکوین” اثر شاندل.

  • بانو گفت:

    با خوندن این مطلب حس خیلی خیلی خوبی داشتم که واقعا نمی دونم چطوری باید بیانش کنم.
    یه جاهایی از نوشتتون حرفای اگزوپری تو شازده کوچولو رو برام تداعی می کرد.
    مطلبتون که تموم شد دقیقا همون حس خوب و غیر قابل توصیفی رو داشتم که وقتی کتاب شازده کوچولو رو می خونم و تموم میشه دارم.

  • امیرحامد نوری گفت:

    سلام میخواستم این متن ازمثنوی را در ادامه مطلب«همدلی بخش فراموش شده هوش هیجانی» نقل کنم اما بی مناسبت نیست که اینچا نقل شود،
    «بالب دمسازخودگرجفتمی
    همچونی من گفتمی ها گفتمی!
    هرکه اوازهمزبانی شدجدا
    بی زبان شدگرچه دارد صدنوا!
    چونکه گل رفت وگلستان درگذشت
    نشنوی زان پس زبلبل سرگذشت!…
    بشنوید ای دوستان این داستان
    خود حقیقت نقد حال ماست ان»
    مثنوی،دفتراول

  • محسن گفت:

    یه جایی توی وجودم دردش گرفت
    داره بلند داد میزنه “هل من مخاطب؟”

  • شیوا مژدهی گفت:

    محمدرضا جان مدت هاست که اینجا حرفی ننوشته ام. مدت هاست که فهمیده ام الان برای من فقط وقت خواندن است… اما امشب که این نوشته ات را خوانده ام یک آن احساس این رو داشتم برای تک تک پاراگراف های این نوشته می توانم بنویسم. می توانم من هم بگویم که تولد مخاطب رو می فهمم. مرگ و خودکشی مخاطب را درک می کنم و قتل مخاطب را…

  • مخاطب محمدرضا گفت:

    دو ساله که هر چی می نویسی رو میخونم؛ نوشته هاتو دوست دارم ولی این یکی امونمو برید
    از هموون جملات اول حس خفه شدن پیدا کردم؛ حجم وسیعی از بغض! حجم وسیعی از اینکه دلم میخواست یه بار دیگه فرصت میشد تا ببینمش و حرفایی که سالها دوس داشتم بهش بگم و نگفتم رو بگم؛ من سالها دچار بودم، حسی رو که میگی سالهاست با خودم حمل میکنم. اینکه بین مرده هام! شاید من مردم و بقیه زنده اند. من مخاطبم رو از دست دادم ولی هنوزم اگه برگردم باز انتخابم هموون خواهد بود حتی اگه بازم اشتباه باشه؛

    بخاطر تو گلی سرخ از کجا بخرم زمانه ایست که گلهای زرد بسیار است
    حرامی آمد و دار و ندارمان را برد در این قبیله که میگفت مرد بسیار است

    خیلی چیزا رو نوشتم و پاک کردم شاید فقط باید سکوت کرد؛ من طاقت نوشتنشو ندارم………………..

  • حسن فرجی گفت:

    حرفهایت ،حرفهایی از جنس دلنوشته بود…
    بعضی مواقع انسان احتیاج داره به خودش دلداری بده،خودشو راضی کنه.منم حس شما رو تا حدودی تجربه کردم فقط مرگ مخاطب ام رو نپذیرفتم.همیشه گفتم هنوز ام فرصت هست می تونم حرفم رو بزنم.
    سخته بپذیری “حرفهای نگفته ایست که همیشه نمیتوان گفت.” ولی واقعیته ،درست گفتی
    این دلنوشته ، سبزه
    تاریخ انقضا نداره…
    همیشه میشه خوندش
    همیشه میشه باهاش به خودمون رجوع کنیم

  • میلاد کا گفت:

    کفاره ی شراب خـوری هــای بـی حـساب

    هشیار در میانه ی مستان نشستن است

  • رحيمه سودمند گفت:

    به نظر من حرف نگفته را هميشه نمى توان گفت ! حرف ها گاهى تاريخ انقضا دارند. گاهى حتما بايد در موقعيت زمانى خاصى گفته شوند وگرنه از مزه ! مى افتند . هنرمند كسى است كه به اين تشخيص نائل آمده باشد و از جان و دل درگير اين قضيه شده باشد و از سر دل ، نه از عقل بفهمد كه اكنون ، زمان گفتن است . ” قلعه اى عظيم كه طلسم دروازه اش كلام كوچك دوستى است ” (شاملو) مخاطب كسى است كه اين طلسم را شكسته باشد و مخاطب تر كسى است كه گوشه و كنار اين قلعه را گشته باشد -خوشا به حال مخاطب تر.

  • غزاله گفت:

    استاد عزیز وسط خوندن مطلب به این فکر کردم که چه قدر طرز نوشتنون اینجا ادبی شده و شاید بیشتر احساسي
    و میخواستم بیاموز بنویسم محمد رضا فک نمیکنی یکم حال ناامیدی تو متن موج میزد که دیدم مثل همیشه فکر مخاطب رو خوندي و نوشتی(صاحب مقامان دیگر در مجلس، آهی کشیدند و نگاه به زمین دوختند. اما آنها که گرفتار موقعیت و مقامی نبودند، اینگونه احساس کردند که پای کلامی شاعرانه و احساس ناشکری از سر دلخوشی، در میان است.)
    و دوباره از اول خوندم
    و با تک تک جملاتش یاد از دست رفتنی بودم و مخاطبم که امروز به دستش آوردم
    و امیدوارم با وجودی که خیلی سخته و دردناک یا خیلی شیرین و لذت بخش چیزی رو از دست بدین یا دست آوردی رو به دست بیارین
    چون به نظرم کسی که چیزی از دست نداده هیچ حس تازه ای در زندگی تجربه نکرده.
    بدترین لحظات زندگی من همون از دست دادن بود
    که باعث شد بهترین لحظات رو امروز به دست بیارم و قدرشون رو بدونم…

  • نازی شکیبا گفت:

    آرزو میکنم همه مخاطبانی پر احساس و با تعهد در زندگیمون داشه باشیم و مخاطبانی این گونه باشیم و قدر بدانیم و بدانند

  • زیبا گفت:

    بسیار زیبا و عالی، چقدر لذت بردم ،این نوشته تون حس اندوه زیبایی رو به آدم میده

  • رها راد گفت:

    به قول الهام جان نمی خوام حس و حالی رو که بعد از خوندن این نوشته دارم رو با چیزی عوض کنم …

    برای مخاطبانی که حرف هایمان را نگفتیم و هیچ وقت دیگر هم نمی توانیم بگوییم :

    من و تو و زمین حضوری اتفاقی
    خطوط خالی از خمیم و بی تلاقی
    پر از شنیدنی ترین ترانه هائیم
    ببین اسیر این سکوت بد صدائیم
    می آمیزم با چشمانت از تو در تو بی تو هر حادثه را
    می جوشاند در من شعری گاهی یادت در فاصله ها
    می آمیزم با چشمانت از تو در تو بی تو هر حادثه را…
    می جوشاند در من شعری گاهی یادت در فاصله ها…
    (حضوری اتفاقی .. چارتار )

    http://beeptunes.com/track/58866633/%D8%AD%D8%B6%D9%88%D8%B1%DB%8C%20%D8%A7%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%82%DB%8C/%DA%AF%D8%B1%D9%88%D9%87%20%DA%86%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D8%B1

  • شروین گفت:

    داشتم فکر می کردم چقدر خوب می شد اگر این فقط مرگ و نیستی نبود که گذر زمان بر سر مخاطب می آورد
    کاش دنیاهای متفاوت ، که روزی تصور می شوند هرگز بهم نمی رسند ، با گذر زمان نقطه مشترکی بیابند و ” مخاطب ” یکدیگر شوند/.

  • رضا سبحاني گفت:

    سلام محمدرضا جان..ممنونم از مطلب قشنگنت..
    براي من هم تجربه هاي زيادي پيش اومده كه حرف هايي رو گفتم كه كه نبايد. گاهي با اين كار مخاطبم را به قتل رسوندم. مخاطبي كه بايد حفظش ميكردم. البته تلاشم رو كردم و دوباره مخاطب خوبم رو زنده كردم 🙂

  • mina90 گفت:

    بعضی حرفها اگر در زمان خودش زده نشه، بعدها حتی اگر هزار بار تکرار بشه ارزشی نداره…

  • فاطمه گفت:

    سلام.
    چندوقت پیش، بعد از یه دوره ی سخت که با ناراحتی زیاد سپری شد، حس کردم حرفهای نگفته زیادی دارم. اینقدر زیاد و تلخ و سنگین بودن (و البته هستن) که به مشاور مراجعه کردم تا شاید پیشنهاد کارگشایی به من بده، بگذریم از اینکه مشاور گفت زمان گفتنش گذشته، تا مدتی حالم اینطوری بود که حس میکردم تمام وجودم داره، در نهایت سکوت، فریاد میکشه. دلم میخواست در دل کویر میرفتم و با تمام توانم خدا رو صدا میزدم، البته در قلبم بارها این کار رو کردم.
    حرفهای نگفته ایی که دیگه هیچوقت گفته نمیشن مثل یک فریاد در اوج سکوت درون روح و قلب آدم میمونه.
    از امروز صبح که این مطلب رو خوندم، یه جورایی هم حالم خوبه، هم نیست.
    محمدرضای عزیز، ممنون که می نویسی.

  • ماریتا گفت:

    به نظرم این متن یه فرق خیلی بزرگ با بیشتر نوشته های اخیر اینجا داره، کلمه ها با بار احساسی بیشتری نوشته شدن.
    از درد مشترکی حرف زدید که خیلی هامون داریم، داشتن مخاطب و از دست دادنش. یادمه سیزده سالم بود و به دلایلی از بهترین دوستم جدا شده بودم ما بیشتر اوقات رو باهم بودیم و تمام اون وقت رو داشتیم حرف میزدیم.الان واقعا یادم نمیاد چی می گفتیم بهم که حرفامون تموم نمیشد اما یادم هست که بعد از اون جدایی حرفهام رو به یه عروسک خرسی می زدم و باهاش درد دل می کردم، الان به نظرم خنده داره ولی اون موقع واقعا برام حکم سنگ صبور رو داشت.
    با خودم فکر می کنم وقتی یه دختر سیزده ساله انقدر داشتن مخاطب و دوست براش مهم بوده الان توی این سن چقدر داشتن مخاطب و کسی که بتونیم حرفهامون رو بدون ترس از چیزی بهش بگیم مهمه و چقدر در داشتن آرامش موثره.
    فکر می کنم بیشتر وقتها مخاطب ما دوست یا شخصی هست که باهاش احساس صمیمیت و راحتی می کنیم. من مخاطب داشتن رو مساوی داشتن یه دوست خیلی خوب (که می تونه پدر مادر یا خواهر و حتی همسایه باشه) می دونم. نمی دونم شاید من تجربه داشتن مخاطبی رو نداشتم که مخاطب باشه ولی دوست صمیمی آدم نباشه.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser