دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

او میخواست ما کماندوهای فروش باشیم…

از زمانی که در نوشته ی قبلی، به بهانه رفتارهای ناپخته و شتابزده در شبکه های اجتماعی، بحث یادگیری چریکی را مطرح کردم، ناخواسته برخی خاطرات نخستین سالهای کار برایم تداعی شد. مانده بودم که بنویسم یا نه. اما در نهایت احساس کردم که نوشتن و ماندگار شدن آن روزها، بهتر از ننوشتن و فراموش شدن است.

همزمان با دانشجویی، مدتی برای یک شرکت کوچک کار میکردم که لوازم تزیینی خودرو میفروخت. عمده این محصولها، عطرهای داخل خودرو و واکس داشبورد بود و البته محصولات پراکنده ی دیگری که مالک و مدیر شرکت، از ترکیه وارد میکرد. آن زمان سالهایی بود که خودروهای لوکس جدید، یعنی پراید و پژو ۴۰۵ به تازگی به ناوگان خودروهای فرسوده کشور افزوده شده بودند و نیاز به لوازم لوکس افزایش پیدا کرده بود.

مدیر شرکت یک بازنشسته نظامی بود. خاطرات زیادی از دوران قدیم تعریف میکرد و با ما هم مانند سربازانش رفتار میکرد. همیشه در جمع خودمان به شوخی میگفتیم که او هنوز بازنشسته نشده است.

ادبیاتش را میتوانید حدس بزنید. ما هر روز به جنگ شرکتهای دیگر میرفتیم. باید مغازه های چراغ برق – به قول او در اطراف میدان توپخانه که نام قدیم میدان امام خمینی بود – را فتح می کردیم. گاهی اوقات محصولات چینی – که به تازگی در حال رواج گسترده بودند – به سمت بازار ما پیشروی میکردند.

فروشنده ها، یا آدم ما بودند و یا جاسوس آنها. روزگار عجیبی بود. هر چند روز یک بار هم، من و دو فروشنده دیگر را جمع میکرد و مستقل از میزان فروش و خروجی کار، در مورد کم کاریهای ما و بازار بالقوه بزرگی که وجود داشت توضیح میداد و از تنبلی و ضعف ما گلایه میکرد.

همیشه میگفت: حیف که من دائم درسفر هستم و کارهای دیگری هم دارم. وگرنه مسئولیت عملیات فروش را به عهده میگرفتم و خودم پیشاپیش شما به مغازه ها می آمدم تا ببینید که فروش حرفه ای چگونه است.

یکی از اصطلاحات رایج او، کماندو بود. میگفت باید مثل یک کماندو زندگی کنید. بعد هم توضیح میداد که کماندوها در شرایط سخت زندگی میکنند و سختی را به خاطر راحتی بعدش تحمل نمیکنند. بلکه خود تجربه سختی و توانایی تحمل لحظات دشوار برای آنها لذت دارد. چند باری برای ما از موش و مار خوردن خودش توضیح میداد. اینکه یک وجب سر و ته مار را میزدند و بعد میخوردند. راستش ما که مار نخورده ایم و یک فرد مار خورده را هم تا آن زمان اینقدر از فاصله نزدیک ندیده بودیم. اما هیکل درشتش نه به آن کماندوها که در فیلمها دیده بودیم شباهت داشت و نه به یک فرد مار خورده!

 به هر حال. سرتان را درد نیاورم.

چیزی که ما از کماندوهای فروش یاد گرفتیم این بود که باید سختی تحمل کنی و پس از هر سختی هم آسانی نیست. بلکه سختی دیگری است! و باید از این سختی لذت ببری. اینکه تمرینهای دشوار وغیرممکن میتواند روحیه ات را محکم تر کند و تو را برای سختیهای آینده آماده تر کند. او میگفت کماندو وقتی ماهها گرسنگی را تجربه کرده باشد، هیچوقت از یک شب گرسنه ماندن آزار نمی بیند و ما نمی فهمیدیم که آیا واقعا هزار شب گرسنه ماندن و تمرین گرسنگی برای اینکه تحمل یک شب گرسنگی ساده تر باشد، آیا واقعا شیوه ی مناسبی است؟

چیزهای دیگری هم یاد گرفتیم. مثلا اینکه کماندوی فروش، میتواند عملیات سخت فروش یک اسپری سه هزار تومانی را به فروشنده ای که خودش همان اسپری را دارد و الان دارد دو هزار تومان میفروشد انجام دهد!

یا اینکه کماندوی فروش میتواند محصولی را که ندارد به مغازه ای که آن را نیاز دارد بفروشد و خودش بعدا در بازار دنبال تامین آن محصول بگردد.

یا اینکه کماندوی فروش میتواند طلب شرکت را از صاحب مغازه ای که معتقد است هیچ پولی در بساط ندارد وصول کند.

از شما چه پنهان. گاهی فکر می کردیم که همان مار خوردن، ساده ترین کاری است که یک کماندو انجام میدهد!

عصر یک چهارشنبه، که روز خلوت کاری بود، ما سه نفر را جمع کرد و از هر کداممان خواست کاغذی برداریم و پنج جمله بنویسیم که در حد مرگ و زندگی، واقعیت آنها را باور داریم و هیچ تردیدی در آنها نداریم. کمی فکر کردیم و پنج جمله را نوشتیم.

مدتی سکوت کرد. کاغذهای ما را نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: حالا در رد هر یک از این پنج جمله یک صفحه بنویسید و ثابت کنید که این جمله میتواند غلط باشد!

هر سه نفر جوان بودیم و نیازمند کار. سن و تجربه اش و آن صندلی چرمی بلندی که روی آن نشسته بود، به ما که در ارتفاعی پایین تر روی مبل راحتی نشسته بودیم، اجازه نمیداد که از دستورش سرپیچی کنیم (یادم هست که امید، همکارم میگفت: تازه میفهمم که این مبل های راحتی، برای راحتی ما نیست. برای راحتی خودش است که بهتر روی سر ما مسلط باشد!).

اول به نظر کمی سخت میرسید. کمی فکر کردیم و آرام آرام به نوشتن مشغول شدیم. کماندوی فروش، باید میتوانست برعکس حرف خودش را هم ثابت کند. این هم یک نوع تجربه ی سخت زندگی بود. وقتی حرفهایمان را نوشتیم، گفت: بیایید و آنها را بخوانید. ما هم همین کار را کردیم.

آن شب، چیز عجیبی در ذهن من شکست. نمیگویم خوب یا بد. میگویم که تجربه ی عجیبی بود.

شب هنگام، وقتی در رختخواب دراز کشیدم، به سقف نگاه میکردم. واقعا احساس میکردم کماندو شده ام! بی رحم! سخت! با همان چهره سیاه رنگ و استخوانی که در فیلمها دیده بودم.

سه ماه آنجا کار کردیم و حقوق هم به ما ندادند. نمیدانم. شاید این هم بخشی از همان تجربه ی کماندو شدن بود. آنجا را ترک کردم و به سراغ شغل بعدی رفتم. تمام این سالها، آن قصه ها یادم رفته بود تا اینکه هفته پیش، کلمه کماندو همه آنها را تداعی کرد. اما، درس آن شب آن مرد، اثرش را هرگز از ذهنم پاک نکرد. اثری که هنوز نمیدانم دوستش دارم یا نه. حتی هنوز نمیدانم زخمی بر صورت من است یا ستاره ای بر روی شانه ام…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


100 نظر بر روی پست “او میخواست ما کماندوهای فروش باشیم…

  • مهسا گفت:

    سلام محمدرضا جان
    به جان قلمتان قسم!قلمتان همیشه روان
    ازتون خواهش میکنم حتما ی پست در مورد پاک کردن حافظه از خاطرات این چنینی بذارید
    واقعا سپاس

  • زهره گفت:

    سلام

    الان من موندم که ایا باید به خودم بابت رییسم که برادرم هم هست ، بگم خوشبختانه یا متاسفانه …

    رییسی که قبلا توی خونه و توی دنیای خواهر برادری اینطور نشناخته بودمش
    رییسی که بیشتر وقتها برای مسایل سطحی و پیش پا افتاده که خیلیها بابتشون اشوب به پا میکنند ،اشوبی به پا نکرد
    رییسی که واقعا اهل مذاکره هست
    رییسی که اگه از دستش برمیومد خیلیها رو استخدام میکرد و نرم باهاشون رفتار میکرد
    رییسی که به منافع طرفش هم نگاه میکنه
    .
    .
    .
    کارکردن با همچین رییسی درسهای بزرگی به من داده ،خوشحالم اولین تجربه کاری ام رو با همچین رییسی بودم
    تاحالا اینهارو به خودش نگفتم

  • علی اکبر گفت:

    سلام. اولا کلی خندیدم. واقعا از صمیم قلب، اونجایی که به شب رسیدی و گفتی کماندو شده ام! بعدش کلی لذت بردم. بعدش یاد گرفتم. به شجاعت و جسور بودنت غبطه می خورم و قطعا می دونی که موفقیت های امروزت، حاصل اون تلاش ها و سختی هایی که کشیدی.
    ارادت

  • سپیده گفت:

    من ۳ سال از زمان دانشجوییم رو گذاشتم و با چند نفر دیگه یه شرکت زدیم. کسی که از همه ما بزرگتر بود رو به عنوان رهبر تعیین کردیم. این فرد آموزشهای نظامی ویژه ای در نیروی هوایی گذرونده بود. دقیقا همین فضایی که استاد تجربه کردند من ۳ سال تجربه کردم! خیلی روی رفتار هام تاثییر گذاشت. خیلی مقاومت کردم که اون حس شک و عدم اعتماد به سایرین که این آقا دایما در ما ایجاد میکرد رو نداشته باشم و نسبت به انسانها بدبین نشم. تا حد زیادی موفق شدم مقابله کنم. کلا اونجا هرکی جونش به لبش میرسید و ول می کرد و میرفت خائن تلقی میشد! همه انسانها هم دشمن بودن و این الفاظ و سایر الفاظ مشابه جزو زندگی روزمره ما در اون شرکت بود.
    من هم بالاخره بعد از سه سال فقط ۲ میلیون تومن بابت کرایه تاکسی واسه رفت و آمد به اون شرکت گرفتم! بقیه گروه هم جدا شدن بدون هیچ پولی! در واقع شگرد این فرد این بود که شرایط رو طوری پیش میاورد که افراد خودشون انصراف بدن. کلا استاد جنگ روانی بود این نفر! من الان که ۶ سال از عمر این شرکت میگذره می تونم فقط ۱ ساعت وقت بذارم برای گفتن و اثبات حقایقی در مورد این نفر به یک مسئول دولتی مربوطه تا کل ۳۱ شعبه ای که در تمام ایران احداث کرده و یکی از بزرگترین رقبا در زمینه فعالیتش شده رو با خاک یکسان کنم! ایمان دارم که همه چیزش رو از دست میده ولی چون وجود این شرکت برای کشورم مفید و لازمه و خیلیا در رده های پایین از منشی و نگهبان و کارمند اونجا استخدام هستند و دارن نون می خورن اونجا، هرگز اقدامی برای نابودی اون شرکت نکردم ولی هرگز تا الان نتونستم دلسوزی ها و خدماتی که برای احداث این شرکت کردم رو فراموش کنم. من کار اشتباهی نکرده بودم که بابتش پشیمون باشم؛ من کار درست رو برای آدم اشتباهی کردم! کمترین خاطره از رفتارهای این آدم اشتباهی من و ناراحت می کنه. راستی استاد چطور خاطرات تلخ گذشته رو مدیریت کنیم؟؟؟

  • کورش احمدیان گفت:

    با سلام به همه ی دوستان عزیز و با حوصله ای که با دقت خوندن و جواب و نظر بعضی از دوستان از متن نگارش شده محمدرضای عزیز هم طولانی تر شده

    اولین باری که دارم نظرم و تو سایت بیان میکنم

    اینکه ۱ نفر با حرفای به ظاهر پخته و تازه اینکه کماندو بوده می تونه با حرفاش مسائل سادرو جذاب جلوه بده اینکه اون تو کارش برای انرژی دادن و ایجاد باور تو ذهن مسئول فروش شرکتش خوب بوده شکی نیست ! و اینکه هنوز اثرش از فکر محمدرضای عزیز از بین نرفته !

    من برداشتم در مورد این متن اینجوریه

    جدا از حس و حالی که تو هر کسی با خوندن این متن بوجود می اد و تجربه های خودشو بیان می کنه !
    تجربه های اینجوری کمک می کنن تا سرت کلاه نذارن چون دارن یه جوورایی روش فروش به سبک فروش یخچال به اسکیمو رو آموزش میدن و خیلی سنتی ! اما برای اینکه تو زندگی یا کارت موفق باشی به چیزایی بیشتری احتیاج داری !

    محمدرضا جان با نگارش قویت باعث می شی کسی که نوشته هاتو می خونه یه همزاد پنداریه کوچیکی هم شده داشته باشه یا حداقل برای من اینجووریه

    ممنون از مطالب خوبت.

  • hossein گفت:

    درود
    درسی که این شخص به شما آموخت ارزشی خیلی بالاتر از حقوق سه ماه داشت ، در واقع یه جور آموزش ماهیگیری.

  • احسان گفت:

    اين…..
    .
    .
    .
    .
    اين خوب بود پسر.

  • سحر گفت:

    سلام و تشکر از مطلبتون.
    یاد این قسمت از کتاب “نامه به کودکی که هرگز زاده نشد” افتادم:
    “منطق ما پر چیزای ضد و نقیضه! ممکنه تو یه حرفی رو تایید کنی و همون دقیقه ببینی که برعکس اون حرف هم درسته. این منطقی که من امروز دارم، شاید فردا با یه اشاره ی انگشتم زیر و رو بشه!

    کاش معمای بودن یا نبودن، با این یا اون قانون حل میشد و هر کسی واسه خودش یه راه حل پیدا نمیکرد! کاش پیدا کردن یه حقیقت، حقیقتای ضد اونو پیش نمی آورد! کاش تموم حقیقتا درست نبودن!”

  • عباس سلطان گفت:

    سلام
    به نظر من که ایشون میخواست به شما یاد بده که به چیزی که دارید میفروشید باور و مطمئن باشید و بتوانید خریدار را با تناقضهایی که در مورد کالاهای دیگر برایش باور ایجاد شده مجبور به خرید کالایی که شما به آن ایمان دارید کنید .
    در فروش کالا بالا ترین چیز ایمان داشتن به کالا و مزایا و قابلیتهای آن هست . و وظیفه بازار یاب ایجاد تفکر خریدار در مورد محصول . تفکر با تناقض در ذهن ایجاد میگردد.
    قاعده چرایی خرید ؟ چرا من باید بخرم

  • Kimia گفت:

    سلام
    چقدر کار این آقا جالب بوده! حتما برگرفته از همون شخصیت نظامی ایشون بوده.
    یاد مطلبی افتادم که چند وقت پیش توی کتاب «قدرت شگرف درون» از آقای رابینز خوندم: در فصلی از کتاب که در خصوص نظام اعتقادی صحبت میکنه میرسه به تغییر باورها و از یه افسر عالیرتبه سازمان سیا تعریف میکنه که برای تغییر اعتقادات افراد که خیلی سفت و محکم تر از باورهای اوناست باید اول توی باورهاشون تردید ایجاد کنی، اون افسر با ایجاد تردید در باورهای سربازان و بعد جایگزینی اون باورهای سست و متزلزل شده با باورهای جدیدی که خودش می خواسته، اونا رو تربیت میکرده.
    البته این روش رو آقای رابینز برای جایگزینی باورهای محدودکننده و غلط افراد با باورهای مثبت و سازنده و نیروبخش مناسب دیدن و بکاربردن.
    شاید ما هم از این روش کارفرمای اولیه استاد، باید برای خودمون و برای دور ریختن برخی باورهای محدودکننده مون استفاده کنیم.

  • مجتبی مهاجر گفت:

    سلام.
    چقدر بحثا داغ بوده تو این پست!
    من جدیدأ یه مشکلی پیدا کردم که اون کاهش تمرکز و حواسمه.
    یه دوره ای تعداد مسئولیت ها و فعالیت های مختلفی که انجام میدادم بالا بود،بعضی از کارام مثل اپراتور اتاق فرمان سالن های آمفی تئاتر،هم دقت بالایی نیاز داشت و اغلب هم،حساسیت برنامه ها استرس زیادی وارد میکرد(محمدرضا یکی از برنامه های سختم،افتتاحیه ی صدای قزوین بود.سیستم تهویه از کار افتاده بود،آقای جباری و شهرکی پوستمو کندن:)).حالا کمی از تعدادشون کم کردم،ولی هنوز مثل سابق نتونستم حافظه و تمرکزم رو میزون کنم.محمدرضاجان با این جریان چطور کنار میای؟تعدد فعالیت ها همچین داستانی برات ایجاد نمیکنه؟

  • احمد گفت:

    سلام استاد عزیز
    سپاس از بابت همه نوشته هات و این یکی بویژه که توجه همه رو به یک تضاد ( شاید درونی ) کشانید .
    اما یک سوال . . . امروز محمد رضا پس از گذراندن همه آنچه که گذرونده ؛ تجربه کار در فضای واقعی کسب و کار در سطح های عملیاتی و مدیریتی ؛ تحقیق و تحصیل در رشته های فنی و مدیریتی ؛ تدریس دروس مدیریتی ؛ مشاوره ها و معامله ها و مذاکرها و . . . مجموعه ای است از توانمندی ها که سعی داره بخشی از این توانایی های رو آموزش بده . و امروز خاطره ای رو نقل می کنه که لابد در ساخته و پرداخته شدن شخصیت حرفه ایش تاثیر گذار بوده که با ما درمیان می گذاره . خب ؛ آیا در آموزش ما شاگردانش ؛ اگر بفرض روزی کارمندان بخش فروش شرکت فرضی ” شعبان تجارت نوین ” باشیم ؛ چنین آزمونی را بکار خواهد گرفت . آیا به کارمند جوان فروش خود خواهد گفت در رد قطعی پنج باور قطعی خود بنویس ؟ آیا ما را کماندوهای فروش می خواست یا افسران کلاسیک ؟ ( البته جواب بستگی هم داره !!)

  • هیوا گفت:

    یه مطلب یه ذره مرتبط به این بحث داشتم میخوندم، گفتم شما رو در خوندنش هم شریک کنم.
    خیلی برام جالب بود که آدمهایی مثل “آلبرت انیشتین، زیگموند فروید، گاندی، رومان رولاند، برتراند راسل، تاگور، توماس مان و دهها نویسنده و متفکر نیمه اول قرن بیستم” هشتاد سال پیش “اولین اعلامیه متفکرین دنیا برای الغای سیستم سربازی” رو نوشتن و امضا کردند:
    http://marde-rooz.com/?p=39193

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser